من روياهايم را زندگي ميكنم
غزل حضرتي
يكي از عادتهاي هميشگي من، ساختن تصوير است. اين عادت از نوجواني در من بوده. همان سالهايي كه ديگر حوصله بازيهاي كودكانه با خواهر و برادرهايم را نداشتم. بعدازظهر كه ميشد، وقتي كه بايد آرام بازي ميكرديم تا مادرم بعد از رسيدن از سركار و فراهم كردن ناهار ما، چرتي بزند تا خستگي صبح تا عصرش در برود، همان موقعها من در دنياي خيال غرق ميشدم و براي خودم تصاوير جالب و جديد ميساختم. تصاويري كه از آنها به عنوان بازي ياد ميكردم اما شايد هيچوقت بازي نبودند. آنها داستان آدمهايي بودند كه من رويايشان را داشتم. در روياهاي بعدازظهرم، خودم را در زندگي ديگري ميديدم، با آدمهايي ديگر و آيندهاي متفاوتتر. كمكم فهميدم بايد روياهايم نزديك به واقعيت باشند. كمكم ياد گرفتم فقط در ذهن، آنها را نپرورانم و به زبان بگويمشان. من كمكم ياد گرفتم با خودم حرف بزنم و اين شد لذتبخشترين كار روزمرهام. از مدرسه كه ميآمدم، زمانهاي كوچكي پيدا ميكردم و خودم را به آينه دستشويي ميرساندم و دقايقي هم كه شده با خودم تنها ميشدم و شروع ميكردم به حرف زدن. يك داستان ميساختم و در همان دقايق پراكنده روز كه پايم به دستشويي و آينهاش ميرسيد، داستانم را با جزييات جلو ميبردم. آن لحظات جزو بهيادماندنيترين لحظات نوجواني و تنهايي من بود. از آن داستانها چيزي خاطرم نيست اما انگار داشتم براي خودم، براي بزرگساليام نقشههايي در ذهنم ميچيدم كه دوست دارم چگونه زندگي كنم. شايد آن روزها كمرنگ شده باشند، اما اين عادت در من قوي و قويتر شد. تا جايي كه در يك سال گذشته و حتي كمي دورتر از آن، وقتي از همصحبتي با شريك زندگيام نااميد شدم، رو آوردم به همان عادت قديمي؛ اينبار در تراس خانه به جاي آينه دستشويي. شبها بعد از خواب بچهها، وقتي تنها ميشدم، پناه ميبردم به چشمانداز طبقه ۲۱ برج، تراس خانهمان و دقايقي را با خودم خلوت ميكردم. در حالي كه به چراغهاي شهر خيره شده بودم، با خودم تصوير ميساختم، حرف ميزدم، جواب خودم را ميدادم، دعوا ميكردم، اشك ميريختم، بگومگو ميكردم، مكالمههايي واقعي در ذهنم پيش ميبردم، تا زمانش تمام ميشد و برميگشتم توي خانه.
بعضي اوقات پسرهايم تعجب ميكردند از اينكه وسط آشپزي دارم با خودم حرف ميزنم. ديگر كار به ميانه خانه و آشپزخانه هم رسيده بود. من نياز داشتم به گوش شنوايي كه صدايم را بشنود. ديگر نميتوانستم خيالبافي كنم در ذهن. بايد بلند حرف ميزدم و خودم جواب خودم را ميدادم. اين عادت من شده بود و ديگر برايش غمگين نميشدم. انگار زندگي من قرار بود اين شكلي پيش برود. اما در هيچكدام از اين تصاوير، تنهايي خودم را نميديدم. هميشه خودم را كنار همسر و بچههايم ميديدم. هميشه و تا ابد خودم را با او ميديدم. انگار ذهنم نميفهميد كه هر وصالي روزي به هجر ميرسد و هر عشقي روزي به خاموشي ميانجامد. اين مساله برايم تاريخ انقضا نداشت و من گمان ميكردم هميشگي است اين زندگي چهار نفره. من در ذهنم، در تصاويرم هيچگاه خودم را مادر مجرد نديده بودم. من هيچوقت خانهمان را سهتايي تصوير نكرده بودم. اما چند ماه آخر، تصميم گرفتم كه اين تصوير را بسازم و وحشتش را براي خودم كم كنم. شايد اگر در ذهنم با آن روبهرو ميشدم، دردش كمتر بود و هضمش آسانتر. همين هم شد. من شبهاي زيادي روي تراس طبقه ۲۱مان، تصوير تنهايي خودم را ساختم. با آن گريستم، بچههايم را در آغوش كشيدم، بردم، آوردم، پختم، شستم، روفتم، خواباندم، از پا افتادم، اما آخر شد همان تصوير واقعي كه بايد ميشد. من با اين تصاوير زندگي كردم، چند ماه كار من شده بود ساختن آنها تا بروم در دلشان و ترسم بريزد. ترس از اينكه نميتوانم اين زندگي را ترك كنم، ترس از اينكه بدون عشق چه كنم، ترس از اينكه بچههايم را بتوانم زير بال و پرم بگيرم، ترس از تنها شدن، تنها ماندن، تنها مردن.
تصاوير كار خودشان را كردند و من تكتك لحظات سخت زندگي آيندهام را ساختم. براي همه بحرانها راهحل پيدا كردم، نه راهحلهاي تخيلي كه همهچيز انگار اتفاق افتاده بود و من داشتم با آن مواجه ميشدم. روز و شب من شده بود اينكه بسازم تا مطمئن شوم ميتوانم و از پسش برميآيم. من اين راه را يكبار در ذهن و خيالم رفته بودم و حالا از هميشه مطمئنتر بودم كه شدني است و من از پسش برميآيم. حالا بايد دست به عمل ميزدم كه سختترين قسمت ماجرا بود. من سختترين و درستترين راه را براي ادامه انتخاب كرده بودم. حالا بايد از خيال ميآمدم بيرون و همه اينها را كه ساخته بودم در واقعيت با آن روبهرو ميشدم. قصه تلخ جدايي تازه شروع شده بود. من هر روز و هر شب براي خودمان، براي هر چهار نفرمان دعا ميكردم. گرچه همهچيز آنطور كه ميخواستم و گمان ميكردم پيش نرفت. اما من توانستم از پس اين فراغ خودخواسته برآيم. فكر ميكنم اين سختترين تصميم زندگيام بود.
قبل از مادري، هرگاه ميخواستم كودك يا كودكاني براي خودم متصور شوم، سايه بلند عشق را در كنارشان ميديدم، هميشه اين تصوير پس ذهنم بود كه بچههايم در گرماي عشق من و پدرشان بزرگ ميشوند. اصلا تصورش را هم نميكردم روزي برسد كه من و كودكانم باشيم و هيچ عشقي نباشد. هيچ سايهاي نباشد، هيچ گرمايي نباشد، من باشم و من. هيچوقت خودم را مادري تنها نديده بودم. من مادري را در كنار عشقي كه به ثمر نشسته بودم، ميديدم. اما زمانه شكل ديگري از زندگي را رقم زد و من اكنون در غيرقابلتصورترين حالتي از زندگي خودم بسر ميبرم كه هيچگاه از خيالم نميگذشت. شايد نميدانستم آرامش گاهي از عشق مهمتر است. شايد هم هميشه مهمتر است.