سلفيهاي اينستاگرامي در هيات محله
عليرضا رحيمزاده| ساعات پاياني شب است و دارم خسته از سر کار
بر ميگردم. نشستهام تا تاکسي پر شود. چشمانم به زور باز است. ماشيني با صداي نوحه بلند و با سرعت از کنارم رد ميشود.
پيرمردي که کنارم نشسته سري تکان ميدهد و ميگويد: «جووناي الانرو ببين. خدايا خودت رحم کن!» نا ندارم چيزي بگويم. گوشيام را از جيبم در ميآورم تا سرم را با اينستاگرام و فيسبوک گرم کنم. «تي شرت محرم رسيد. دستبند امام حسين، بهترين کيفيت، کمترين قيمت. شال مخصوص محرم ۹۴. مانتوهاي مشکي طرح محرم ۹۴ براي خانمهاي شيکپوش.» نور گوشيام تنها نور داخل تاکسي است. راننده که پيراهن سفيدي بر تن کرده فرياد ميزند: «آزادي، يه نفر!» پيرمرد کنار دستم به صفحه تلفنم زل زده و با تعجب ميپرسد: «اينا واقعيه؟» با سر جوابش را ميدهم. کجاي کاري پيرمرد! بايد سلفيها را ببيني! در همين فکرها هستم که پستي ميبينم. «هر چي خلافه به عشق آقام حسين، غلافه.»
پسري با دو پا بالا پريده تا محکم بر طبلي بزرگ بکوبد. عجب عکسي! کمي پايينتر ميآيم که ناگهان چيزي به دستم ميخورد و گوشي کف تاکسي ميافتد. با عصبانيت به کنارم نگاه ميکنم. مردي قويهيکل سوار ميشود. راننده خطاب به دوستانش ميگويد: «آقا ما رفتيم.» يکي از آن پشت فرياد ميزند: «از همت نرو. وحشتناک ترافيکه!» راننده که حالا ماشين را روشن کرده و آماده حرکت است، سرش را از پنجره بيرون ميآورد و ميگويد: «اين روزا همه جا ترافيکه بابا!» از کنار ايستگاهي صلواتي عبور ميکنيم. مردي با پيراهني صورتي در حال ريختن چاي است. ديگري تيشرتي سفيد پوشيده و آشغالهاي روي زمين را جمع ميکند. تبسمي بر لب دارد.
دوباره به گوشي برميگردم. تبليغ ديگري نظرم را جلب ميکند. «نرمافزار مداحي جامع محرم براي اندرويد فقط ۱۰۰۰ تومان. جامع محرم ۹۴، قابل استفاده روي تمامي گوشيهاي اندرويد. نذريياب!» در ميانه راه دو مرد کناريام پياده ميشوند و کمي جلوتر دو جوان مشکيپوش بالا ميآيند. گوشي را لاک ميکنم. چشمانم را به آرامي ميبندم. صداها را ميشنوم. يکيشان به دوستش ميگويد: «مونوپاد آوردم. بذار امشب تو هيات يه سلفي خفن بگيريم بذاريم اينستا.» دوستش با اکراه پاسخ ميدهد: «بابا ولکن.» رفيق اينستا بازش ميگويد: «بابا چي چي رو بي خيال. ديشب آرش يدونه گذاشت ۹۰ تا لايک خورد. من که فالوئرام بيشتره!» رفيقش جواب ميدهد: «چه ربطي داره؟» سماجت ادامه دارد: «ربط داره برادر من. اون پست هر چي خلافه... رو ديدي؟ خيلي خوب بود. ميدوني چند تا ...» حاضر جواب پاسخ ميدهد: «اون تيکه شد بابا. مسخره کردن اون جملهرو. راست هم ميگن خدايي.» ميگويد: «ديدم. رفيق خودم اولين بار گذاشت.» خوب شد پيرمرد رفت. دو پسر بعد از چند لحظه سکوت، دو مرتبه شروع کردند.
ضبط ماشين خاموش است و سکوت اتوبان لحظهاي فضا را ميگيرد. ناگهان تلفن راننده زنگ ميخورد. با خستگي ميگويد: «بله؟... سر کار... باشه... واسه امشب ديگه؟!... نه. به مهدي بگو من خودم ميام ميبرم توزيع ميکنم تو محل. واسه عاشورا هم نزديک ۵۰ تايي ميتونيم بديم... نه بابا! خوبه. تو محل ما زيادن بندگان خدا. شبها اگه بدوني با چه وضعي ميخوابن تو خيابون. گناه دارن. غذاي گرم بخورن... اوکيه. ميبينمت.» گوشي را روي داشبورد ميگذارد. خسته است. با نزديک شدن به انتهاي مسير چشمانم را باز ميکنم. تنها مسافر، منم. کرايه را به راننده ميدهم. پياده ميشوم و در ميان سر و صداي نوحه و دستههاي عزاداري، صدايي به گوشم نميرسد. انگار سکوت همه جا را گرفته. احساس ميکنم کر شدهام. راننده را ميبينم که از کنارم عبور ميکند و سر راه، کنار کارتنخوابي که درون سطل زباله در حال جستوجو است، ميايستد. از دور هر دو را در يک قاب دارم. راننده پياده شده و از صندوق عقب، ظرفي يک بار مصرف و در بسته بيرون ميآورد. يک قاشق يک بار مصرف از کنار صندلي شاگرد برميدارد. گوشيام را درميآورم تا در نمايي که فقط با نور تير چراغ بالاي سرشان روشن است، عکسي بگيرم. لحظهاي چهره راننده را ميبينم. دوباره پشت ميکند. ظرف را به کارتنخواب ميدهد. تلاش ميکنم در حالتي ثابت عکسي بگيرم. همچنان که چهرهاش معلوم نيست سوار ميشود و حرکت ميکند.
شب، مرد راننده در حال دادن ظرف غذا به کارتنخواب زير تير چراغ برق. چهرهاش معلوم نيست.