فرزند زمانه خويشتن بودن
سيد محمد بهشتي
در آموزههاي بزرگان ما به «فرزند زمانه خويش بودن» دعوت شده و اين موضوع براي همه تقريبا آشناست؛ چيزي كه ميتوان مختصرا از آن تعبير به «معاصر شدن» يا «نو به نو شدن» كرد. بعيد ميدانم كسي پيدا شود كه شك داشته باشد «فرزند زمانه خويش» بودن خوب و بلكه واجب است. ليكن در عملِ به اين آموزه نيز همچون بسياري از موضوعات ديگر وحدت رويه وجود ندارد و هر كس بنا به تعبير خودش به شيوهاي به آن اقتدا ميكند. مثلا برخي تصور ميكنند «فرزند زمانه خويش بودن» مرادف است با «فرزند زمانه ديروز نبودن» و اين يعني به هر آنچه قديمي است به صرف تعلقش به گذشته پشت كنيم. از اين گروه عبارت «گذشتهها گذشته است» را بسيار ميشنويم. البته همين گروه حواسشان نيست كه گذشته بخش جداييناپذير اكنون ما است و چشمپوشي از آن حتي در اختيار و اراده ما نيست؛ شيوههايي كه با آن بسياري از مسائل روزمره را حل و فصل ميكنيم، بسياري از دانستههايمان درباره محيط اطراف كه ضامن بقاي ماست، حتي زباني كه به آن تكلم ميكنيم و خلاصه حياتيترين امور ما آوردههاي گذشته است و اگر هر نسل، به اين معني قرار بود فرزند زمانه خويش باشد، هنوز آدميزاد بر روي درخت زندگي ميكرد! داعيه پشت پا زدن به گذشته براي رسيدن به آينده معمولا از آينده «آيندهاي تصنعي» را مراد ميكند كه در امتداد گذشته و منتج از آن و حاصل زايندگي و بالندگياي طبيعي نيست و بيشتر به رويايي ميماند كه به آن پرتاب شدهايم و نه واقعيت. اين تلقي از آينده نه حاصل فعاليت و تلاش ديروز و امروز بلكه بيشتر نتيجه انفعال و رفتار واكنشي و رويابافي است.
برخي ديگر «فرزند زمانه خويش بودن» را در امور بسيار محدود و جزيي ميپذيرند و دايما دم از حفظ سنتهايي ميزنند كه بايد ثابت و بيتغيير باقي بماند. اين گروه معمولا وقتي سخن از گذشته ميگويند مرادشان «گذشتهاي گزينشي» است كه به فراخور هر گروه دورهاي خاص است؛ براي برخي پيش از اسلام است و براي برخي ديگر صدر اسلام و براي برخي ديگر دهه 60 و... و به هر حال بقيه ايام ماضي را گذشته به حساب نميآورند. اين گروه از سنت نيز برداشت خود را دارند و سنت را امري متصلب و بلاتغيير ميدانند و اگر مثلا بگوييم مولانا كه تعلق به عالم سنت داشت دايما دعوت به نوگرايي و به روز شدن ميكرد معمولا تعجب ميكنند! هر دو گروه فوق با وجود ظاهر متفاوت در واقع بسيار شبيهند از اين جهت كه هيچكدام متوجه معناي «زمانه» به معني زمان واقعي نيستند و بلكه هر دو زماني ساختگي را مراد ميكنند كه يكي در گذشته و ديگري در آينده است.
خوب است يك بار ديگر به اين بينديشيم كه فرزند زمانه خويش بودن چه معنايي دارد. حيات انسان امري ذومراتب است؛ مراتبي از آن اموري است كه از ثباتي برخوردار است و آهنگ تغيير آن بسيار كند است. و مراتبي از آن بايد هر زمان نو به نو شود تا طراوت و تازگياش را حفظ كند. مثال خوب اين موضوع درخت است؛ هر درخت «اصل» يا ريشهاي دارد كه با روندي بسيار بطئي دچار تغيير و تحول ميشود و «فروع» يعني شاخساري و برگ و باري دارد كه هر سال بايدتر و تازه شود. نه لازمه نو به نو شدن درخت، قطع آن از ريشههاست و نه پايبندي به ريشهها سبب ميشود كه درخت از برگ و بار جديد آوردن منصرف شود. در واقع همين پايبندي به اصول است كه مايه حيات را به رگهاي درخت ميرساند و متضمن تجديد حيات و نو به نو شدن آن است.
نظر كردن به رويههاي ديگر جوامع درسهايي برايمان دارد، سلفيها و داعشيها و اساسا فهرست بلندبالايي از گروهها و جوامعي كه ميتوان نام برد، در يك گذشته ساختگي و گزينشي خود را حبس كردهاند. اين گروهها دايما سخن از پايبندي به اصول صدر اسلام ميزنند و ميبينيم كه چقدر متحجرانه و واكنشي رفتار ميكنند. در عوض حكام بسياري از كشورهاي نوكيسه حاشيه جنوبي خليج فارس به داعيه نو شدن و در واقع سفر كردن به آيندهاي تصنعي، بدون حفظ هيچ آدابي و تنها با استفاده از ثروتي كه در اختيارشان است، به صورت واكنشي و به داعيه تجددگرايي در پي محو آثار گذشتهاند.
جالب است كه دو نوع رويكرد فوق به گذشته در عين اينكه به ظاهر بسيار متفاوت است ولي در كنه بسيار شبيه است؛ هيچكدام وصل به اصلي (ريشهاي) نيست و چون اساسا موجوديتي زنده نيست نيازي هم به ريشه داشتن احساس نميكنند. از همين رو است كه ميبينيم هر دو گروه دشمن ميراث فرهنگي ملي و جهاني و درصدد محو كردن آنند؛ داعش به نحوي به محوطههاي مقدس و محترم تعرض ميكند و حكام كشورهاي عربي به نحوي ديگر حرمت مقدسترين محوطههاي تاريخي جهان اسلام نظير مسجدالحرام را زير پا ميگذارند. اين دو به علت تجانسشان كه همان واكنشي بودن و حيات ساختگي و زندگي كردن در حباب تصنعي زمان و زاينده نبودن و نو به نو نشدن است، با وجود تخاصم خيلي خوب يكديگر را به جا ميآورند و آب به آسياب هم ميريزند. چه بسان گروه نخست معني اتصال به ريشه را متوجه نشويم و به وجه گذشتني و در واقع به فسيل گذشته بچسبيم و چه بسان گروه دوم ريشهها را دست و پاگير بدانيم، در هر دو حالت نميتوانيم فرزند زمانه خود باشيم و در هر دو حالت گرفتار «استيصال» (از بيخ بركنده شدن) خواهيم شد، در عوض راه نجات وقتي است كه معني اصل و تمايزش از فرع را بجوييم و در پي پايبندي به اصول باشيم و از آن تغذيه كنيم و تنها در اين صورت فرزند زمانه خويش يعني زنده و زاينده و بالنده خواهيم بود.