اقبال لاهوري، فيلسوفي كه به شاعري شناخته شد
كه سلطاني خطر دارد
عبدالجبار كاكايي
اقبال لاهوري در منظومه اسرار خودي موضوعي را طرح كرد رفتهرفته به يك نظريه فلسفي تبديل شد آنچه كه اقبال زمان زيادي از زندگياش را مصروف آن كرد احياي يك نظام فكري با الهام گرفتن از قرآن و مثنوي بود. اقبال هدف اساسي خلقت را عملگرا كردن انسان تعريف كرد و قصد داشت تجربه ديني را كه بيشتر در بستر منازعات نظري جريان داشت به سمت رفتارگرايي و عملگرايي توجه دهد. لازمه عملگرايي خارج شدن از وضعيت رخوت و سكون بود، به نظر او اين رخوت و سكون ميراث تصوف افلاطوني و دستاورد غرب قديم بود كه شرق را به نقطه انفعال و تقديرگرايي سوق داده و غرب توانسته با عبور از آن برسرنوشت مشرق زمين به ويژه تمدنهاي آسيايي مسلط شود. اقبال در منظومه اسرار خودي سعي ميكند فرمول جامعي عرضه كند تا يك مسلمان آسيايي با پذيرفتن آن به نقطه جوش برسد و كانون تحولخواهي رفتهرفته در آحاد مسلمانان ايجاد شود. از آنجا كه زبان فارسي يكي از زمينههاي پيوند تمدنهاي آسيايي از جمله ترك و هندي، افغانستاني، پاكستاني و ايراني بود اقبال با سرودن منظومههاي فارسي به خاراندن اين زخم كهنه پرداخت و زبان فارسي را كه رو به انحطاط و اضمحلال بود طرف توجه قرار داد. اين فيلسوف مسلمان به فكر توسعه زيرساختهاي دين بود لذا به نقد نظريههاي فقهي روزگار خود پرداخت و شرط رهايي از انفعال ديني را شهامت فقه پويا و دريافتن مسير كمال انسان در زندگي دانست. مرز كمال انسان در انديشه اقبال مصداق همان شعر معروف سعدي است كه: رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند/ بنگر كه تا چه حد است مقام آدميت. در كشور ما اغلب مردم اقبال را تنها در حوزه شعر و شاعري ميشناسند اما جايگاه رفيع او در
شبه قاره و اروپا نشان داده كه نظريات بنيادي او تا چه اندازه در تحولات فكري دوران جديد تاثير داشته است. اقبال خود را شاگرد مكتب مولانا ميداند، خودي در انديشه اقبال يافتن جوهر الهي انسان است كه تحقق آن در عمل به كمال ميرسد نه در نظريهپردازي، لذا دعوت به حركت جوشش و شكستن زنجير اسارت فكري مهمترين پيامهاي اقبال لاهوري است. اقبال طرح مدعا و خواستن و اراده كردن را شرط بقا ميداند، انسان بيمدعا منفعل و در خود فرو رونده است. و اين دستورالعمل خلاف تفكر مرسوم در سنن صوفيگري متداول و زندگي متشرعانه ارباب زهد است كه: «دلا خو كن به درويشي/ كه سلطاني خطر دارد». البته جوش خودي و يافتن فرديت تنها نصف راه است؛ نيم ديگر آن محبت و عشق است. قطرههاي خوديافته براي اينكه سيل بنيانكني شوند و ريشه انحطاط و استعمار را بكنند بايد با مهر و محبت و عشق در آغوش يكديگر قرار گيرند. اقبال جامعه اسلامي را گل صد برگي ميداند كه يك بو دارد لذا امتيازات نسب را خار و خاشاكي ميداند كه شرار محمدي آن را سوزانده و ملتي جاويد و سرزنده برآورده است. عصر اقبال عصر تشتت ممالك اسلامي بود، درست شبيه به روزگار ما كه بر شدت و حدت آن افزوده شده و هر آن بيم گسيختن اين عقد پر از گوهر ميرود، چاره اقبال براي روزگار عسرت فقه پويا جنبش نوانديشي ديني و دريافتن دوباره معارف اسلامي است. در منظومه اسرار خودي به سبك مولانا گاه با طرح لطايفي نغز سخناني دلپذير ميگويد، آنجا كه مناظره زغال و الماس را طرح ميكند و زغال به شكوه از روزگار خويش ميپردازد، الماس دليل صدرنشيني و قدربيني خود را پختگي استحكام درون و سختي و سختكوشي بر ميشمارد. بدون شك اين فضايل در وجود آدمي شكل نميگيرد مگر اينكه به كمال عقلانيت و ايمان توامان بينديشد و از انفعال و تقليد و تعبد كوركورانه بپرهيزد و بداند كه شرق و غرب تجلي نعمتهاي خداوند است كه به صورت عقل و عشق آشكار شده است و راه نجات تنها امتزاج عقل و عشق است نه ترك ميدان و خزيدن در بستر دنج عافيت نه پردهدري و گسيختن رشته ايمان...