همين ديگ و همين آش
مهرداد احمدي شيخاني
چند وقت پيش يكي از دوستانم از من سراغ يكي از پزشكان مشهور جراح قلب را ميگرفت. گفتم از او خبر ندارم اما فلان دكتر را ميشناسم كه پزشك حاذقي است و اتفاقا جراح قلب مادر خودم هم بوده و بسيار زبردست است. پاسخ داد وصف اين يكي را از ديگران هم شنيدهام، ولي آن يكي را بيشتر تعريف ميكنند و جراحيهايش بسيار بيشتر و موفقتر بوده است. در هر صورت نشاني از آن جراح نداشتم و ماجرا تمام شد. مدت زماني گذشت و از اين دوست خبري نداشتم تا بر حسب اتفاق او را در خيابان ديدم. سلام و احوالپرسي و چاق سلامتي. از حالش پرسيدم كه گفت آن پزشك مورد نظرش را پيدا كرده و همهچيز به خوبي پيش رفته و الان كاملا سرحال است. شكري و دعايي و موقع خداحافظي كارت ويزيت محل دفتر جديدش را داد كه در تماس باشيم. كارت را كه ديدم از تعجب دهانم باز ماند. به اين برچسبهاي تخليه چاه ميمانست كه شبانه به در خانهها ميچسبانند و به هيچ طريقي نميشود از در خانه كندشان. به دوستم گفتم اين ديگر چيست؟! كجا اين را برايت طراحي كردهاند؟ پاسخ داد چيزي نيست، عجله داشتيم، دادم منشي شركت با فتوشاپ درستش كرد، چاپش كرديم و خداحافظي و به سلامت. تا خانه اما همهاش به اين فكر ميكردم كه چطور اين دوست نازنين براي پزشك متخصص قلب، بين دو پزشك حاذق كه هر دو نيز از نامدارانند، از اولي كوتاه نميآيد و دومي را به حساب هم نميآورد اما به كارت ويزيت شركت خودش كه ميرسد، اصلا برايش دقت در كار، ضرورتي ندارد و يك چيزي سر هم ميكند و خلاص! براي من كه طراح گرافيك هستم، اين همه بياعتنايي به شغل و تخصصي كه دارم بسيار آزاردهنده بود. در راه اما به اين فكر ميكردم كه ماجرا چيست. اولين پاسخ اين بود كه آنجا موضوع سلامت و جان بود و جان عزيز است و به اين راحتي نميشود از آن گذشت. براي همين، پاي سلامتي كه وسط ميآيد جدي گرفته ميشود و پزشك با پزشك تفاوت ميكند و هر هزينهاي برايش بكني كم كردهاي. بعد به اين فكر كردم كه بعد از جان البته مال مهم است و به پول كه ميرسي، كم نيستند كساني كه ميگويند «جانم را بگير و پولم را نگير» و البته همانها كه چنين ميگويند، پاي جان كه برسد پول هم خرج ميكنند ولي تا پاي جان در ميان نباشد، پرداخت پول برايشان بسيار سخت است و احتمالا اين دوست ما هم از همين قماش است و شايد براي همين ترجيح داده كه كارت ويزيتش را نه من يا همكاران گرافيست ديگرم (كه ميدانم چند نفري از همكارانم را از نزديك ميشناسد) كه منشي شركت را با دانستن كمي فتوشاپ، براي انجام كارش كافي ميداند. هر چه باشد خانم منشي دارد حقوقش را ميگيرد، در زمان بيكاري، يك چيزي را هم گِل هم كند به اسم كارت ويزيت. ميدهيم چاپش ميكنند و كارمان راه ميافتد ديگر. اما مسير طولاني بود و فكر به هر طرفي ميرفت. يادم افتاد چند سال قبل و ايام انتخابات، وقتي هواداران يكي از نامزدها براي كانديدايشان كه شناخته شده هم نبود، تبليغ ميكردند، از سادهزيستي او ميگفتند و اينكه غذاي هر روزش را از خانه ميآورد يا اينكه يك كانديداي ديگر ميگفت اتومبيلم يك پرايد است، يا آن يكي اصلا با پرايدش در محل ثبت نام حاضر شد. خب اگر در جامعهاي چنين ويژگيهايي اهميت نداشته باشد كه نميشود بر آن تاكيد كرد. اين تاكيد هم احتمالا از همان دست است كه ابتدا گفتم، يعني تا پاي جان در كار نباشد، مهم نيست اموراتمان را به چه كسي ميسپاريم. كارت ويزيت كه بيماري قلب نيست تا به متخصصش رجوع كنيم. رفع امورات ضروري مردم هم احتمالا در نگاه ما آن اهميت را ندارد كه برايش تخصص را لازم و ضروري بدانيم. براي همين است كه «نوه كوچيكه» خالهجانمان همين كه فتوشاپ بلد باشد برايمان گرافيست ميشود و سياستمدارمان همين كه قابلمه از خانه به محل كار بياورد كارشناس در اندازه جهاني. خلاصه به قول مظفرالدين شاه «از اين ديگ همين آش هم درميآيد».