يك داستان ساده
سروش صحت
عقب تاكسي نشسته بودم و روزنامه ورق ميزدم. مردي كه كنارم نشسته بود، گفت: «من اين چيزهايي كه مينويسي رو ميخونم.» گفتم: «ممنون.» مرد پرسيد: «چرا همش تو تاكسيه؟» گفتم: «همين جوري» مرد گفت: «واقعيه يا تخيلي هم هست؟» گفتم: «واقعيه.» مرد كفت: «من يه داستان واقعي تو تاكسي برات تعريف كنم، مينويسياش؟» گفتم: «اگه جالب باشه، آره.» مرد پرسيد: «جالب يعني چي؟» گفتم: «يعني يه نكتهاي، يه حرفي، يه چيزي داشته باشه.» مرد گفت: «داره، خيلي نكته و حرف داره.» گفتم: «بفرماييد.» مرد گفت: «من يه بار عقب تاكسي نشسته بودم، يه آقايي هم كنارم نشسته بود داشت از خودش و زن و بچش و كنكور بچهاش برام حرف ميزد، بعد يه دفعه وسط حرف زدنش يه مكثي كرد و مرد.» گفتم: «چي شد؟» مرد گفت: «همين جور كه داشت حرف ميزد مُرد.» يك لحظه گيج شدم و گفتم: «يعني چي؟ اين چه نكتهاي داشت؟» مرد گفت: «پر از نكته بود... يه آدم يه لحظه بود، لحظه بعد نبود... داشت از نگرانياش براي بچهاش ميگفت، بعد اصلا ديگه نبود، تموم شد.» گفتم: «اين داستانتون يه جوري بود.» مرد پرسيد: «چه جوري؟» گفتم: «عجيب بود.» مرد گفت: «زندگي همينه ديگه... عجيبه.» گفتم: «ببخشيد، من اين داستان را نمينويسم.» مرد پرسيد: «چرا؟» گفتم: «به نظرم واقعي نبود.» مرد گفت: «تو از كجا ميدوني چي واقعيه، چي غيرواقعي؟» بعد به راننده گفت: «آقا من پياده ميشم.» راننده نشنيد. مرد دوباره گفت: «من پياده ميشم.» راننده باز نشنيد. به راننده گفتم: «آقا، ايشون پياده ميشن.» راننده پرسيد: «كي؟» نگاه كردم كسي كنارم نبود.