درباره نمايش «تو دهنتو ميبندي يا من؟»
دعوتي براي تجربه كردن، دلتنگي و سكوت
شهپر آرمات٭
زنها وقتي دلتنگ ميشوند، غمهايشان را هم تقسيم ميكنند. گاهي حرف ميزنند، گاهي گريه ميكنند، گاهي آشپزي ميكنند، گاهي خريد ميكنند. بگذار اعترافي كنم... وقتي آن روز آمدي، انتهاي كلاس در كنارم روي يك نيمكت نشستي و شدي رفيق 20 سالهام، وقتي مرا به خانهتان دعوت كردي، وقتي بيشتر صميمي شديم، بيشتر خنديديم، بيشتر گريه كرديم، وقتي بيشتر از هر كس مرا ميشناسي، همه اينها مرا آزار ميدهد... راستش وقتي پا از سالن بيرون گذاشتم، نمايش هنوز برايم تمام نشده بود. با خودم فكر كردم در روزگاري زندگي ميكنيم كه اتفاقهاي اطرافمان، گاهي بسيار دردناكاند، اما آنقدربارها و بارها تكرار شدهاند كه ديگر حسي از درد در ما برنميانگيزند، اما هنوز با هيچ كدامشان كنار نيامدهايم. وقتي پاي خيانتي در ميان باشد، بغضي گلوي رفاقت 20 ساله را ميگيرد... با نمايش« تو دهنتو ميبندي يا من؟» حتي اگر زن هم نباشي ميتواني رفاقت كني، همذات پنداري كني يا دلت شور بزند... نقطه عطف داستان اينجاست كه همهچيز در راستاي پيشبرد قصه طراحي شده گاهي به جاي واژهها تصوير به كمك ميآيد، گاهي به جاي تصوير، صدا (پچپچهاي زنانهيي كه زير صداي موزيك شنيده ميشود). بازيها، ميزانسنها، دكور، صحنه، تماميت خانهيي كه آن را با تمام جزييات در بيشتر صحنهها ميبينيم؛ اينكه اتفاقها در خانهيي رخ ميدهد كه اتفاقا خانه عجيب و غريبي هم نيست، بارها خانهيي شبيه به اين را ديدهايم، درست مثل خانه خودمان... جايي خوانده بودم كه يك استاد عكاسي به شاگردهايش گفته بود، فكر كنيد لال هستيد، نه كر و ميخواهيد با اين دنياي وحشي و بيعدالت حرف بزنيد. با همين حس عكس بگيريد و اگر كسي صدايتان را نشنيد، بدانيد هنوز بلد نيستيد حرف بزنيد. وقتي كار تمام شد حس كردم آدمهاي اين قصه چقدر خوب حرف زدند، چقدر خوب شنيدمشان... آنقدر كه تمام اين يك ساعت حتي يك بار به ساعتم نگاهي هم نكردم... اين نمايش دعوتي است براي تجربه كردن، ديدن، شنيدن، دلتنگي و سكوت...
٭عكاس و داستاننويس