درباره زنده ياد مجيد بهرامي
روياي ناتمام مجيد
قطبالدين صادقي
سرانجام مرگ مجيد بهرامي را در ربود و مبارزه بيامان و طولاني او با ديو هولناك سرطان - كه اين روزها بدجوري همه ما را گرداپيچ كرده است.- بينتيجه ماند. نه مداوا سودي بخشيد، نه سفر استعلاجياش به آلمان نتيجه داد و نه همبستگي عاطفي ياران و علاقهمنداني كه شخصيت و هنرش را دوست داشتند، كارساز بود و اين يعني كه مرگ حق است؛ دير يا زود ميآيد اما دريغ كه براي بسياري زود ميآيد و بسياري ناكام، با روياهاي ناتمام، آرزوهاي نيمهكاره، استعدادهاي به كمال نرسيده، و طرحهاي جامه عمل نپوشيده ما و جهان را ترك ميكنند. حال نه از سر رحم و شفقت بلكه با همه باور و اعتقاد ميگويم كه براي استعداد نابي چون مجيد بسيار زود بود به سفر مرگ برود و از نقشهاي بزرگتر و روياهاي هنري و زيبايي كه در انتظارش بودند، با حسرت و اندوه دست بشويد.
با اجراي نمايش «سياهان» بود كه نخستين بار هنر و استعدادش را ديدم اما در دومين باري كه به تماشاي همان نمايش سياهان نشستم، نهتنها از تكنيك بازي بلكه از ادب و منشش در شگفت ماندم. با نمكي كه در چهره داشت، و صورت سبزهيي كه به دو چال زيبا بر گونهها مزين بود، در همان نگاه اول دل مخاطب را به دست ميآورد. مجيد هم در شيوه بازي، هم در چهره و هم در ادب منحصر به فرد بود. به گونهيي بازي ميكرد كه ديگران قادر نبودند. هرگز اضطرابم را براي ديدن او در آن حوض پر از لجن و روغن كثيف نمايش دوم محمد طاهري كه در همه مدت اجرا با درد و رنج وحالت تهوع غوطهور بود و با جيغهاي ملوديك اما بسيار گوشخراش زن بازيگر توام بود، فراموش نميكنم. در آن شب نمايش را اصلا نپسنديدم اما با ستايش از شهامت مجيد در پذيرفتن سختيهاي يك كار شبه تجربي و سخت نامتعارف و آزارنده براي بازيگر، سالن را ترك كردم. در آن اجرا علنا به چشم ديدم تعبير گروتفسكي از بازيگر شهيد كسي چون مجيد است كه دراثر ميل به چيره شدن برناتوانيهاي دروني وجسمياش، بايد به نوعي «رهايي» و استعلاي روحي برسد. در مجيد شايد به اشتباه، اين گرايش با كارايي چنين، علاوه بر رهايي به «خود تخريبي» هم رسيده بود.
ديدن نمايش «عجايب المخلوقات» آخرين فرصت ديداري بود كه با او دست داد. بعد از معالجات آلمان بود و از هر نظر سرزنده و شاد و اميدوار مينمود. ديدم ادب ومهر و دوستي او چند برابر شده است اما نگاهش به رغم شادابيتن همچنان تمرد ميكرد، غريب بود وسياه ودور به نظر ميآمد و اينك ميفهمم معني آن نگاه متمرد و سياه و دور چه بود. مرگ در وجودش لانه كرده بود و او نميدانست. من نميدانستم، هيچكس نميدانست. ميدانم سفرش بيبازگشت است. او را هرگز نخواهيم ديد اما اين را هم ميدانم نام و يادش براي هميشه گرامي است چون نيك، مهربان، خلاق و انسان بود.
صد دريغ كه روياي مجيد ناتمام ماند.