براي يكي از آدمهاي ماندگار اين روزگار
هرگز نمير زاون
احمد طالبينژاد
زاون خيلي نامردي. چطور دلت آمد ما و اين جهان زيبا را رها كني و بار سفر ببندي؟ آن هم تنهايي. مگر هميشه نميگفتي، تا حلواي تو رو نخورم، نميميرم؟ اين رسم دوستي نيست. حالا من و دهها دوست 50،40 ساله ديگرت چه خاكي بر سرمان بريزيم؟ بايد براي اين رفاقت مجلس ختم بگيريم. اين رسم روزگار است؟ از ما كه گذشت، دلم براي جوانان سينماگر و سينما دوست اصفهاني ميسوزد كه همه اميدشان تو بودي. همين اواخر جايي خواندم كه «در اصفهان سينما يعني زاون»؛ نويسنده حق دارد. در اصفهان هنر و فرهنگ يعني زاون. دلم براي جريان فرهنگ وهنر اصفهان ميسوزد كه نميدانم بي تو چه سرنوشتي پيدا خواهد كرد. اين تو بودي كه سنگ ميزان همه اتفاقهاي فرهنگي در اين شهر بودي. ميدانم كه چهها كشيدي تا فرهنگ و هنر اصفهان تعطيل نشود. حتي مسوولان هم هر جا در ميماندند، دست به دامان تو ميشدند. ميدانيم كه چه مصايبي را به عشق سينما تحمل كردي و از پا نيفتادي. همه را توي خودت ريختي و شد يك غده عظيم لعنتي كه آخرش هم جانت را گرفت. زاون، زايندهرود خشك را به اميد ديدن تو تاب ميآورديم. حالا چه كنيم با اين مصيبت؟ نميتواني از ميانه راه برگردي؟ آشوت برادرت توي راه است. شنبه ميرسد. لااقل صبر ميكردي او برسد و بار سفر ميبستي. اين رسم ميهماننوازي نيست. تو كه داشتي خوب ميشدي. همين ديروز بچههايي كه دور و برت بودند، گفتند يكي دو قاشق غذا خوردهاي و حالت دارد بهتر ميشود. گفتند دارند لولهاي كه به شكمت وصل شده را پس از پنج ماه باز ميكنند. خودت خواسته بودي. لابد ميخواستي بند نافت را از اين دنياي بي رحم قطع كني. پس چرا نگفتي؟ اين اوج نامردي است. صبر ميكردي با هم برويم. زاون حالمان اصلا خوش نيست. بد جوري تنهايمان گذاشتي. خيليها ميميرند. اين نظام زندگي است. ولي برخيها باوجودي كه از دنيا ميروند، از دلها نميروند. چون به قول بيضايي بزرگ در مسافران، ياد و خاطراتشان براي هميشه در دل و ذهن ديگران زنده ميماند. تو يكي از اين آدمهاي ماندگاري. يادت هميشه با ما خواهد بود. هنوز هم باورم نميشود كه رفتي. من فردا شنبه پيشت خواهم بود. يكشنبه با هم راهي سفر آخرت ميشويم. هرگز نمير زاون.