• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4102 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۰ خرداد

اسير

رسول ماني

 

 

تا اون موقعي كه باباش زنده بود، خب كمي ملاحظه باباش رو مي‌كرد اما وقتي حاجي مرد، از ترس اون، شبا خواب به چشمم نيس. آخه مي‌ترسم يه وخت يه بلايي سر خواهرش بياره. چيزي كه حاليش نيس. تا صبح صد بار مي‌ره بالا و مي‌ياد پايين. دايم جر و پر مي‌زنه. اين مال موقعيه كه حالش خوبه. وقتي حالش بد مي‌شه، ديگه هيچي حاليش نيس. مي‌ياد پول مي‌خواد.

مي‌گه: يالا ده تومن بده من!

مي‌گم: از كجا بيارم؟

مي‌گه: من نمي‌دونم. برو از همسايه‌ها بگير.

اگه هم معطل بكنم، مي‌زنه هر چي شكستني دم دستش هس مي‌شكنه. براي آبروداري يه بار رفتم از زن همسايه ده تومن قرض كردم بهش دادم. پول را كه گرفت دويد بالاخونه و به پنج دقيقه نكشيد صداي يه موتوري از پشت در خونه اومد و آروم شد و تا صبح هم ديگه پايين نيومد. وقتي رفتم پنج تومن پول ديشب رو ازش بگيرم، گفت: ده تومن هم كم بود. اونوقت تو پنج تومنش رو مي‌خواي؟

پرسيدم: ده تومنو چي‌كار كردي؟ تو كه جايي نرفتي.

بعد سرش داد كشيدم و گفتم: واي ننه مگه خبر نداري پول نيس؟ از كجا بيارم؟

هيچي حاليش نيست. حالا مي‌ترسم يه بلايي سر خواهرش بياره. نمي‌دونم چيكار كنم.

كارش از وقتي شروع شد كه با زنش تو خونه اجاره‌اي خانه اصفهان زندگي مي‌كرد. يه روز همسايه خونه‌اش بهم خبر داد كه اين پسرت، زنش رو فرستاده خونه باباش و چند تا جوون رو با خودش آورده اينجا.

به گوشي زنش زنگ زدم و پرسيدم: كجايي؟

گفت: خونه مادرم. احمد بعد از ظهري منو آورد اينجا و گفت، مي‌خوام برم تهرون و بيام.

ديگه هيچي نگفتم و از اون خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم و بعد به احمد زنگ زدم كه گوشيش رو بر نداشت. شماره خونه رو گرفتم، كه اين‌بار گوشي رو برداشت. ازش پرسيدم: خانمت كجاس؟

گفت: رفته خونه خواهرش.

پرسيدم: كيه تو خونه؟

گفت: تنهام.

گفتم: اما انگار سر و صداي چندتا ديگه مي‌ياد.

گفت: نه، كسي نيس.

گفتم: دروغ نگو، من مي‌دونم با چند تا ديگه تو خونه‌اي. چيكار داري مي‌كني؟

ديگه هيچي نگفت و بعد صداي بوق بوق تلفن اومد.

***

داشت كلافه مي‌شد. تمام بدنش توي همديگه فرو مي‌رفت. يه گوشه كفترخونه سر پا مي‌نشست و كم‌كم تو خودش مچاله مي‌شد. دوباره بلند مي‌شد و از وسط گله كفترها رد مي‌شد و طرف ديگه مي‌نشست و سرش رو به سه كنج ديوار فرو مي‌برد و انگار مي‌خواست ديوار دل واز كنه و اونو تو خودش بغل بگيره. باز بي‌قرار و متلاطم بلند مي‌شد و مي‌زد وسط كفترها. كفترها هم از ترس‌شان از جا مي‌پريدند و همه بال و پرهاي ريخته اطراف خود را به هوا پخش مي‌كردند. اون هم توي گرد و خاك بال و پرهاي در هوا، معلق گم مي‌شد و خودش را به در و ديوار مي‌زد. توي هوا چنگ مي‌زد و هر چه در چنگش مي‌اومد به هم مي‌فشرد. يكي دو تا از كفترها كه به دستش مي‌افتادند له و تكه پاره مي‌شدند. اصلا فرصت اينكه جان بكنند پيدا نمي‌كردند و هر قطعه‌اي از بدن‌شان به گوشه‌اي پرتاب مي‌شد. يك طرف بالشون از پنجره به بيرون پرت مي‌شد و خون پاشيده از قطعه‌هاي بدنشون به در و ديوار شتك مي‌زد. بعد به ديوار چنگ مي‌زد و انگار مي‌خواست از آن بالا برود. سر انگشتان دستش زخمي شده بود. جاي خون زخم‌ها روي ديوار خط مي‌كشيد. سرش را از پنجره به بيرون مي‌برد و انگار مي‌خواست ريه‌هاي گرفته‌اش را از هوا پر كند.

***

يكي رو ديدم و قراره اگه قبول كنه بره پيشش كار كنه. خودش وضعيت احمدو مي‌دونه. بهم گفته فايده نداره. بهش گفتم: مي‌دونم، اما يه ماه هم يك ماهه، لااقل يك نفسي تازه مي‌كنم.

گفته: باشه من حرفي ندارم. اما اگه يه روز كارم رو لنگ كنه تو بايد جاش بيايي كار كني.

گفتم: باشه. نگرون اونش نباش. خودم يكي رو جاش مي‌فرستم.

اما مي‌دونم فايده نداره؛ اراده كه نباشه نمي‌تونه از دست اين زهرمارها خلاص بشه.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون