برميگردم سمتِ نبودِ پدربزرگ وسط رختخواب خالي و ياد جمله آخرش. باد ميپيچد لاي شاخه افراها. از جا ميپرم. سوييچ را برميدارم و ژاكتم را ميپوشم. از روي همهمه سردرگمي اهل خانه رد ميشوم. آهسته ماشين را به سمت سرپاييني تپه ميرانم. چراغها را كم نور روشن ميكنم. حشرهها در هاله روشنايي اطراف چراغ سوسو ميزنند. گنجشكي از شاخه ميپرد. دست باد روي تن علفها سُر ميخورد. كفشدوزك از شاخه نازك علف و شبتاب از سوسو افتادهاند. زنگوله آويزِ گردن گوسالهاي در باريكه راهِ جاده پُرصدا تاب ميخورد. خروسي ميخواند. ميافتم در پيچا پيچ جاده. روشني قبل از طلوع پيچيده در خلأ آسمان دوردستها. خرگوشي عرض جاده را سراسيمه ميدود. چشمم به هواي پدربزرگ تيرهگيها را ميكاود. پيچ تندي را رد ميكنم. تپه را آمدهام پايين. از دور حجمِ محوِ خاكستري رنگي را ميبينم روي سنگي آوار شده. از ماشين پياده ميشوم. پدربزرگ است با پيژامه و ژاكت برعكس تنش. خودش و عصايش. با لحن كسي كه هزار سال تا پيري فرصت دارد، ميپرسم: «آقاجون اينجا چيكار ميكنين؟ همه دارن دنبالتون ميگردن. همه دلواپسن.»
براي لحظهاي بودنم خوشحالش ميكند. دوباره چشمان بيتفاوتش را به مرز جاده ميدوزد وشبيه كسي كه درست وسط پيري، گيرافتاده، ميگويد: «مزاحم كسي نميشم. خودم آروم آروم ميرم. راه زيادي نمونده. خلاصه ميرسم. تو هم برو باباجون.»
چيزي سرِ راه نفس، در گلويم ميماسد. پدربزرگ شاگرد خوبي بود. آب را درست روي خط زمينه مينوشت. حالا تنها ميخواهد برود خانه. آسمان روي افقِ قبل از طلوع، طلايي رنگ است. گنجشكي مينشيند روي شاخه. باد پيچده لاي شاخههاي گردو. پنج انگشت روي زانوانش ميرقصند. از چشم پدربزرگ ميبينم دنيا غمگين است. دنيا با تمام شباهتهاي پدر و پسرهاي همخونش غمگين است. ماشين زير اراده دست و پاي من از پيچهاي تند سرازير خانه ميشود.
٭ ٭ ٭
مادر سبد ميوه را ميآورد روي ايوان. مادربزرگ لباسهاي پدربزرگ را ميشويد. نفسهاي سرزنشگرش ميپيچد در گوشِ خسته از تكرار خانه. مادربزرگ خسته است. پدر اصلا خسته نميشود. با نهالها عشق بازي ميكند. در تجسم ساده آب و خاك و ريشه پروازكرده، اوج ميگيرد. اعتقادِ پدر به مقدساتش از مكتبِ رويشِ مجسم، بذرهاي ايمان را در باورم بارور ميكند. زبان و نگاه درختان را ميفهمد. زخمهايشان را ميبندد. اين را از راه كوشش ژنها از پدربزرگ به ارث برده. در دنيايي كه پسرها سرسختانه مُصرند شبيه به پدرها نباشند.
كتاب را ميبندم. نگاه ميكنم به پسرم كه توي باغ ميچرخد. در ازدحام مفرحِ طراوتِ سيبهاي ترش نفس ميكشد. اقتدار مفقود مانده صلابتِ كودكي را زير سنگهاي كوهستان كشف ميكند. ده سالگياش را لابهلاي آواي شكرگزاري درختانِ پدر جشن ميگيرد. از همهچيز بيشتر دلم ميخواست معلم شوم. حالا مادرم از همه بيشتر شبيه مادرم. از مدرسه كه ميآمدم، مادر حواسش كه نبود با كفش پاشنه بلند و كيف و روسري ميهمانياش، خانم معلمي ميشدم كه نصفِ پشتِ پايش در كفش خالي مانده. مداد و دفترم را برميداشتم و ميرفتم باغِ پشت خانه. به عشق پدربزرگ. به عشق اختلاطِ ساده نقشهايي كه در سايه شفاف درختها بازي ميكرديم. صداي پاي آب در گودال پاي درختها، صداي رفع تشنگي خاك، صداي شكرگزاري نارنجها و صداي پاشنه كفشهاي مادر در اراده كودكانه پاهاي من، خلوت باغ را پُرمي كرد. درِ فلزي انبار پشت خانه، تخته سياه كلاسِ ما بود. دو جعبه چوبي پرتقال، يكي ميز و يكي نيمكت. دفتر و مداد را ميگذاشتم روي ميز. پدربزرگ شاگرد خوبي بود. نگاهش تفاوتها را ميشناخت. روسري مادر را روي سرم جابهجا ميكردم و با صداي هرچه شبيهتر به خانم معلم ميگفتم: «آب»، و با گچ روي تخته سياه مينوشتم «آب». سه مرتبه تكرار ميكردم. يكبار روبه درِ انبار، يكبار رو به نيمكت جعبهاي چوبي، يك مرتبه هم شبيه خانم معلم توي هوا ميگفتم. صدايم ميپيچيد لاي شيطنتهاي حميدرضا و مرتضي و بوق دوچرخه، لابهلاي خش خشِ خشنودِ برگ شاخهها. پدربزرگ سواد قرآني داشت. روخوانياش خوب بود. در نوشتن بايد تمركز ميكرد. من مثلِ خانم معلم مينوشتم «آب» و پدربزرگ به كندي مرضيه شاگرد تنبل كلاسمان. پدربزرگ شاگرد خوبي بود. مداد را كه دست ميگرفت، آب را كه مينوشت، پنج انگشت اقتدارش هيچ احساس ترديد نميكرد.
برميگردم سمت پدربزرگ. مادر و مادربزرگ از ايوان رفتهاند داخل و خستگيهايشان را ريختهاند وسط خانه. پدربزرگ در گستره پهناور ايوان تنهاست. انگشتهايش ماسيده به عصا. نگاهش را به چشمهايم ميدوزد. كمي شبيه مرضيه. باعصا به پسرم اشاره ميدهد و لرزان ميگويد: «مرتضي انقد شيطوني نكن يه جا بشين بچه جون. كار دست خودت ميدييا.»
پسرم ميدود كنار كرتبندي سبزيهاي زير درخت گردو. ميگويم:
«چيزيش نميشه آقاجون. بياين بريم داخل. هوا سرد شده.»
بريده بريده ميگويد: «به حميدرضا بگو بياد منو ببره خونه. كار دارم. چرا نميفهمين بابا؟ تا كي بايد اينجا بشينم و در و ديوار رو نگاه كنم؟»
«حالا كه داره شب ميشه. ديگه كسي نميتونه اين جاده خطرناك رو بره پايين، فردا حتما يكي شما رو ميبره خونه.»
حميدرضا چوبها را ميرساند به شومينه. مرتضي توپ را سُر ميدهد زيرِ پاي دخترش كه تازه افتاده به تاتي تاتي. مرتضي شبيهترين است به پدر. پدر سرگرمِ همنوايي سرودِ باغ است. پدربزرگ در كوچه شناخت آدمها گُم شده. پسرم توي رويا پليس خوبي است. از دست دزدها به پناه ايوان بالا آمده. پدربزرگ با عصا دومرتبه به او اشاره ميكند و بيرمق ميگويد: «حميدرضا، نه. كار داره. با همين مرتضي ميرم خونه. مزاحم شما نميشم. مرتضي منو يواش يواش ميبره. پياده ميريم.»
پسرم نميشنود. ميدود سمتِ باغ. پدربزرگ درمانده. به ديوار تكيه ميدهد. فهميده نميتواند حتي تا پايين پلهها برود. از ايوان به غروب خيره ميشود. خورشيدِ تب آلود ميرود كه بخوابد. دنيا غمگين است. پدربزرگ عنصر آشنايي در نگاه محيط نميبيند. هست. بودنش اجباريست براي نفس كشيدن. بودنش درازدحام نگاههاي ناآشناي آشناهاي دوروبرش گُم شده. خبري از حياط پشتي و تخته سياه نيست. بودنش تنها حسِّ عادت اطرافيان را پروارتر كرده. بودنش خيلي وقت است كه نيست. نبايد باشد. پدربزرگ با تمامِ اين بودن ميخواهد كه برگردد.
شب از نيمه گذشته. ماه بالاي ميعادگاهِ اركسترِ پدر نور ميپاشد به باغ. با صداي همهمه بيدار ميشوم. چراغها روشن شده. همه افتادهاند به تكاپو. تك تك حفرههاي خانه را ميگردند. نيست. حضورِ پدربزرگ پُررنگ ميشود. نبودنش بيشتر از بودن، خودش را به رُخ ميكشد. پدر، لاي درختانِ باغ، مادر حمام و دستشويي، مادربزرگ لاي لباسهاي داخلِ كمد و حميدرضا زيرِ انبار و راه پلهها را ميكاوند. همه دور هم ميچرخند. نشستهام وسط لحاف و تشك با چشمهاي خواب آلوده. خيالم ميرود به تصويرهاي درماندگي پدربزرگ، جلوي چشمِ همه. به نگاه پُرعجزش به خورشيدِ خسته آنسوي كوهها.
كنارِ هم نشستهاند. مادربزرگ ميگويد: «جديدا خيلي كم حواس شده. فكر ميكنه حميدرضا بچه محصله. منتظره از مدرسه برگرده. يا ميره باغ پشتِ خونه پِي مرتضي ميگرده. حواسش اصلا نيست. دكتر ميگه ديگه از قرصام كاري برنمياد. مالِ پيريه. پيري. امان، امان ازين درد بيدرمون.»
آب جوش را روي چاي داخلِ استكانها ميريزم و شبيه كسي كه هزارسال تا پيري فاصله دارد، مي گويم: «اگه پيري انقدر بده، پس چرا تنگِ همه دعاهاي خير، يه الهي پير شي ننه، ميچسبونن؟»
مادربزرگ شبيه كسي كه يك قدم بيشتر با پيري فاصله ندارد، ميگويد: «وقتي پير شدي ميفهمي دعا نبوده مادر، نفرينه، نفرين...»
سيني چاي را كه جلوي پدربزرگ ميگيرم، پنج انگشتي لرزان، ناشبيه به هيبتِ دست جلو ميآيد. خودش را سمتِ سيني جلو ميآورد. استكان چاي فاصله سيني تا ميز را طي ميكند. دستهاي مادربزرگ نيمه راه حمايتش در هوا بلاتكليف مانده. استكان، اسكلتِ نيم تخريب شده ساختماني است بعد از زلزله. با چشماني وحشتزده روي ميز، كنارِ گلدان ساكن ميماند. چاي ريخته روي ميز، روي فرش ، روي جوراب و شلوار پدربزرگ. مادربزرگ با جملههاي پُرشماتت مادري كه مُچِ كودك خطاكارش را گرفته شروع ميكند به سرزنش. روبهرويشان نشستهام. لرزش بيوقفه دستان پدربزرگ دنياي استوارِ باورهايم را درهم ريخته.
پنج انگشت حمايت بر قامتِ اندامِ دستي مقتدر، سايه ميشد روي سرمان. اول من، بعد مرتضي، بعد حميدرضاي با يك گوش سرخِ داغ. هرسال نزديك سال تحويل ميآمديم دراتاقِ ميهماني. پدربزرگ مينشست كنار سفره. ما هم. با چشمانِ منتظر. قرآن را كه ميبوسيد عيديهايمان را از لاي كتاب ميداد با دستاني پُرقدرت. صورتش ميخنديد و لبخندش پخش ميشد توي صورتِ ما. حرفش حرفِ اول و آخر بود. تك سُرفهاش خانه را با تمام جنبندههايش به سكوت وا ميداشت. مادر لباس و كفشِ نويمان را كه ميپوشاند، بي قرارمان ميكرد. لذتِ تماس كفشِ نو با فرشِ زير پايمان كشفي تازه بود.
حميدرضا ميگفت: «بايد تند بدويين تا من نتو...»
دوگوشيهايي كه مادر روي سرم بسته بود را توي هوا تاب ميدادم و ميدويدم وسط حرفش: «نميشه اين دفعه من پليس؟»
حميدرضا بيتفاوت ميگفت: «نخير، نميشه. دخترا حتي دزد هم نميتونن باشن. حالا چون ما يار كم داريم تو بازي.»
مرتضي شاكي ميگفت: «چرا هميشه ما دزد؟ يه بار خودت دزد شو.»
حميدرضا كفري ميگفت: «اگه يه كلمه ديگه حرف بزنين، بازي بيبازي.»
مرتضي بعدها فهميد بزرگترها هميشه پليسهاي بهتري هستند. حميدرضا به خوبي بيرحمترين پليسها و من و مرتضي به كندي گيجترين دزدانِ تاريخ ميدويديم. دورِ سفره ميچرخيديم. گيج ميشديم. چشمانمان را از خوشي تماسِ كفش و فرش ميبستيم و گوشهاي حميدرضا بود كه توي هوا جلوي چشمانمان پيچ ميخورد. مادربزرگ همانطور كه گوش حميدرضا را ميپيچاند، ميگفت: «به به چِشمم روشن، بزرگشون كه تو باشي واي به حالِ بقيه. خيرِ سرت عمويي مثلا. آخه اينا نبايد ازت يه حسابي ببرن؟»
ادامه نگاهِ ملامتگرش را ميكشاند سمت چشمانِ ما. پدربزرگ به موقع به دادمان ميرسيد. چشم غرهاي به مادربزرگ ميرفت و ميگفت: «لعنت بر شيطون روزِ اول سالِ نو چي كار به كار بچهها داري زن؟ چرا اوقاتشونو تلخ ميكني؟»
و مادربزرگ گوش حميدرضا را به غيظ پس ميزد. پدربزرگ تنها نبود. من، مرتضي، حميدرضاي با يك گوشِ سرخ داغ.
پدربزرگِ روي مبل روبه رويم تنهاست. با استكاني كه ميلرزد چاي ميخورد. نگاهش بيهدف بر گستره اطراف ميچرخد. نگاهش به گلدان همانيست كه به مادربزرگ، كه به من. نگاهي كه تفاوتي براي درك اشيا قائل نيست. پنج انگشتِ ترديد روي زانوانش ميرقصند.
دستان پدربزرگ پيوند ميزد نارنج و پرتقال و نارنگيها را. در حياط پشت خانه ما بوديم و سردرگمي نوپاي تعادل روي دو چرخ ماندن. پدربزرگ از سرِكار ميآمد حياط پشتي سروقتِ درختها. با بيل دورِ هر درخت دايرهاي به شعاع معين ميكند. منبع آبي رنگ فلزي از آبِ خنك چاه كه پُرمي شد، پدربزرگ آب را ميگرفت داخلِ دايرهها. لذتِ رفع تشنگي ازريشه به ساقهها و از ساقه به برگها بالا ميآمد. گُله به گُله پاي هر درخت، مراسم روحاني مخصوصي را به جا ميآورد.
مرتضي ميگفت: «دوچرخه منه، اول خودم سوار ميشم.»
حميدرضا ميگفت: «اگه بلدي بيا بشين.»
من فقط دلم ميخواست با آن سوت كوچك آبي رنگ روي فرمان، بوق بزنم. مرتضي ميگفت: «پشتِ دوچرخه رو بگيرين من نيفتم.»
حميدرضا ميگفت: «خيالت راحت. من دارمت. تو فقط برو.»
مرتضي اعتمادش را دو دور در دستهاي حميدرضا در باغ ميچرخاند. دور سوم بود كه حميدرضا دوچرخه را رها كرد و مرتضي با سر رفت توي تيزي ديوار. صداي جيغ مرتضي پيچيد لاي لذتِ رفع تشنگي ريشهها.
سرماي كوهستان تيز است. تند به استخوان مينشيند. پدربزرگ با عصا از ايوان به خانه و از خانه به ايوان درگيرِ تكرار است. پدر تنها نيست. آخرِ هفتهها جمع ميشويم تا بلوغ باغ را در آستانِ مقدساتِ پدر در خانه ييلاقي جشن بگيريم. كتاب توي دستم با نسيم خنك روي ايوان ورق ميخورد. حميدرضا تبر را محكم به كندهها ميكوبد. مرتضي توپ را سُرمي دهد. پدربزرگ ژاكتش را برعكس ميپوشد. به دنبال جورابش است. مادربزرگ نگاهي به مادر مياندازد و با لبخند يكوري سمت پدربزرگ ميگويد: «جايي ميخواي بري حاجآقا؟»
پدربزرگ اصلا نگاهش نميكند. همانطور كه گوشه و كنار را ميكاود، ميگويد: «يواش يواش بايد زحمت رو كم كنيم.»
مادر به مادربزرگ نگاه ميكند و ميگويد: «چه زحمتي آقاجون. شما كه تازه اومدين. قراره فردا هم بمونين. همه بچهها هستن. دورِ هم خوش ميگذره.»
پدربزرگ جوراب را پيدا نميكند. سرش را سمت مادر بالا ميگيرد. با نگاهي پرسشگر ميگويد: «پس خونه چي؟ باغ؟ درختا؟ چراغاي حياط رو كي روشن ميكنه؟»
مادربزرگ چشمكي به مادر ميزند و ميگويد: «اومدني خودم روشن كردم. خيالت راحت.»
كتاب توي دستم دومرتبه با نسيم ورق ميخورد. نگاهم به كتاب سنگيني ميكند. چيزي از كلمههاي محبوس در جملهها نميفهمم. هر صفحه قفسي است براي متن رو به رويم. مثل اين خانه با ايوان و كوههاي اطراف براي پدربزرگ. خروسي بيموقع ميخواند. زنگوله آويز گردن گوسالهاي در راه برگشت به طويله، آرام صدا ميخورد. مادر با مادربزرگ ميوه پوست ميگيرند. پدربزرگ خيالش راحت نيست. دلش جامانده توي باغ خودش. باغ پدر به كارش نميآيد. درختانِ خودش را ميخواهد. تنها زبان آنها را ميفهمد. به سختي با تكيه برعصا بلند ميشود. طوري كه فقط من ميشنوم ميگويد: «بايد زحمتو كم كنيم.»