30 شماره آخر
شعري از امير برغشي
مرا از دري كه در من است
داخل كن
به خانهام ببر
به خودم كه فكر ميكنم
نيستم
سايهام را كشتهام
تا آسوده بخوابم
هر پاياني
آغاز مرگي است
يك نيستي كوچك
از رنجي كه ميبريم
مرگ هميشهي من
خسوفي طولاني
در بلندترين شب سال