فينال جام جهاني به سبك زوياگينتسف
تولد دوباره روسيه
سامان سعادت
باران سيلآسا هنگام پخش جوايز تيم قهرمان و رييسجمهور كرواسي كه به آن شكل دوستانه همه را در آغوش ميگرفت، عناصر حسي فينال جام جهاني بودند. عناصري كه به فضاسازي كمك كردند. حتما ديدهايد كه در فيلمهاي ملودرام وقتي كارگردان ميخواهد احساس مخاطب را درگير كند، اولين چيزي كه به ذهنش ميرسد، باران است و بغل و موسيقي. در حالي كه شايد خود فيلم توانايي درگير كردن احساسات بينندگان را نداشته باشد. يا شايد اصلا نميخواسته اين كار را بكند.
فينال جام جهاني، منظورم دقيقا 90 دقيقه بازي است، از آن دسته بازيهايي بود كه با وجود زيبايي فوتبال و پرگل بودنش، بار دراماتيكش كم بود. فرانسه تيم برتر ميدان بود و بازي را هم برد. با اختلاف دو گل هم برد. جوري كه عملا در بيست دقيقه آخر بازي هيجاني بر مسابقه حكمفرما نبود. كرواسي خيلي زود فهميد كه زورش به خروسها نميرسد و بايد به دومي قناعت كند. بازي آنچنان كه تصور ميشد به جايي نرسيد كه همهچيز به يك مو بند شود. طوري نشد كه آدم را خيلي بالا پايين ببرد. در واقع ميتوان گفت كه بيشتر كارشناسان اعتقاد داشتند كه فرانسه بازي را ميبرد و در نهايت همين اتفاق افتاد. اتفاقي كه فك مخاطب با ديدنش كش بيايد، در زمين رخ نداد. مثل فيلمهاي زوياگينتسف.
كارگردان نوظهور سينماي روسيه توي فيلمهايش به جاي پرداختن به قصههاي قهرمانمحوري كه بخواهد مخاطب را مدام با اتفاقات عجيب و غريب درگير كند، نوعي از قصه را روايت ميكند كه همهچيز در آن به شكلي نسبتا پيشبينيپذير جلو ميرود. فيلمهاي زوياگينتسف اصلا ساخته نميشود كه مخاطب را بچزاند براي نشاندادن پايانبندي. هيچ كدام از آثار او باعث نميشود بيننده در سكانس آخر محكم بزند روي دستش كه عجب ركبي خورديم. آنچه در جريان است هم اتفاق بزرگي نيست. در فيلمهاي او نه زمين در حال نابودي است، نه كسي گروگان گرفته شده و در حال تكهتكه شدن است، نه تاريخي قهرمانانه روايت ميشود، نه آدمهايي به تصوير كشيده ميشوند كه داراي قدرت ماورالطبيعه هستند. آدمهاي فيلمهاي زوياگينتسف بهشدت شبيه مردم عادي هستند. در مواردي فوقالعاده با استعداد و موفق و در مواردي بينهايت شكننده و رقتآور؛ آدمهايي خاكستري كه هم قهرمان هستند و هم ضد قهرمان. پدر فيلم «بازگشت» را ببينيد. الناي فيلم «النا». يا حتي كوليا توي فيلم تلخ «لوياتان». آدمهاي قصههاي زوياگينتسف روايتشان را هم شبيه خودشان ميكنند. درامهايي هايپررئاليستي در حد زندگي معمولي كه اگر دنبال چيز خاصي در آن بخواهيم بگرديم، بايد برويم به لايههاي زيرينش. زوياگينتسف حتي علاقه دارد كه روايتهاي بزرگ را هم كوچك كند.
اتفاقات بازي فرانسه- كرواسي چيز عجيب و غريبي نداشت. قابل پيشبيني بود. فينال جام جهاني با همه عظمتش يك بازي صرفا خوشايند و مطبوع از آب درآمد. قهرمانان بازي هم در خاكستريترين حالت ممكن به تصوير كشيده شدند. مانژوكيچ به خودشان گل ميزند بعد روي اشتباه لوريس كه چند توپ خوب را در آورده بود براي تيم خودش گل ميزند. پرشيچ تيمش را به بازي برميگرداند و چند دقيقه بعد پنالتي ميدهد. سوباشيچ كه آن همه پنالتي گرفته بود روي شوتهاي پوگبا و امباپه به راحتي تسليم ميشود. اما همين مسائل ساده را اگر بخواهيم برويم در عمقشان، كلي حرف دارند براي گفتن. اگر پيشينهها را بياوريم مساله عميق ميشود. مثل داستان بازگشت. پدري كه بعد از 12 سال غيبت ناگهاني برميگردد خانه. بدون حرف. خيلي ريلكس تصميم ميگيرد بچههايش را ببرد گردش. گردش رفتن بچهها با پدر اتفاق عجيبي نيست. جايي هم كه ميخواهند بروند جاي مخوفي نيست. اما اين واقعيت كه پدر 12 سال غيبت بيدليل داشته هميشه پس ذهن مخاطب است. در فينال اينكه كرواسي با چه مشقتي به فينال رسيده، در تمام 90 دقيقه همراه تماشاچي است. اين پسزمينههاست كه به اشكهاي مودريچ عمق بيشتر ميدهد. كوچك بودن كشور كرواسي تازه استقلاليافته باعث ميشود مردمش در نظر ما بيشتر شايسته شادي باشند و وقتي تيمشان ميبازد دلمان به حال كرواتها بسوزد. اين كاري است كه زوياگينتسف ميكند. اختلاف طبقاتي بين الناي فقير با پسري بيكار و شوهر دوم پولدارش در عين اينكه همه چي بين آنها خوب است، مخاطب را دچار قضاوت ميكند. النا خدمتكار است يا همسر مرد؟ قصه جام جهاني ساده بود و داشت ساده هم تمام ميشد كه البته باران و رييسجمهور كرواسي كمي پياز داغ ماجرا را زياد كردند.
سينماي روسيه بعد از اينكه سالها از درخشش كارگردانان كلاسيك اين كشور گذشته بود، در اين اواخر با درخشش زوياگينتسف دوباره سر زبانها افتاده. همانطور كه فوتبال باعث شد يك ماه تمام همه در مورد روسيه و اتفاقاتي كه آنجا در جريان است حرف بزنند.