براي او كه با آبرو مُرد
كاوه فولادينسب
۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۲ بود؛ آخرين روز ثبتنام داوطلبهاي انتخابات رياستجمهوري.
ياد آن روز شايد در ذهن جوانترها هيچ تصويري را زنده نكند.
اما من و همنسلهايم -كه هنوز به چهل نرسيده با اين چشمهايمان كلي بدايع از انسانِ عجايبالمخلوقات ديدهايم- از آن روز تصويري در ذهنمان حك شده كه بعيد است هرگز آن را فراموش كنيم.
در اين تصوير، آقاي بازيگر، عزتالله انتظامي فقيد، نشسته روي صندلياي و رييسجمهور وقت و مشاور ارشدش دو طرف ايشان نشستهاند. تصوير گروتسكي بود؛ آن هم در آن روزهاي ملتهب، در كوران اولين انتخابات رياستجمهوري بعد از انتخابات پرمناقشه ۸۸. هشت سال از كشورداري دولت بهار ميگذشت و كشور حال و روزي خزاني داشت.
اصلاحطلبان هنوز نتوانسته بودند تجديد قوا كنند و جريان اعتدال هنوز شكل نگرفته بود. ديدن تصوير استاد انتظامي، ميان آن دو نفر بسياري از ما را شوكه كرد. بعضيها بيتامل و مدارا شروع به نقد كردند و بعضيهاي ديگرمان، بهت و بغض را در گلو نگه داشتيم تا خود استاد توضيحي در اين باره بدهند؛ هر چه باشد، عزتالله انتظامي كم كسي نبود و به اين سادگيها نميشد به هر تيغ نقدي صورتش را خراشيد.
به يك هفته نكشيد كه نامه آقاي بازيگر رفت روي خروجي خبرگزاريها. در آن نامه آقاي انتظامي توضيح ميدادند كه براي كارهاي «بنياد فرهنگي و هنري عزتالله انتظامي» مكاتبات و رايزنيهايي كرده بودند و در آن روز كذايي با ايشان تماس ميگيرند كه به دفتر رياستجمهوري بروند و طبعا ايشان فكر ميكنند موضوع ديدار و گفتوگو بنياد است.
به اين هوا ايشان را از خانه بيرون ميكشند و ميبرند وزارت كشور. آقاي انتظامي در آن نامه خطاب به ملت ايران توضيح داده بودند كه «درب سالن ناگهان باز شد و جمعيت حمله كرد داخل... ناگهان ديدم آقاي مشايي و آقاي رييسجمهور و چند نفر ديگر كه همراه آنها بودند، از روبهرو به طرف من ميآيند.
آقاي مشايي طرف چپ من و آقاي رييسجمهور طرف راست من نشستند.
ناگهان اطرافمان پر شد از دوربينهاي عكاسي. آقاي مشايي گفت: «چي شده؟ يه خرده شاد باشين!» من حرفي نداشتم كه بزنم.
عكاسها تند و تند عكس ميگرفتند. عكسشان را كه گرفتند، محل را ترك كردند و من باز همان جا بهتزده وسط آن صندلي سهنفره تنها ماندم.» (به نقل از خبرگزاري مهر) آن نامه آب سردي بود بر آتش پوپوليسم زمانه؛ جلوي سوءاستفاده تبليغاتي از نام و اعتبار استاد را تا حد زيادي گرفت و به خيلي از رفقاي ما هم يادآوري كرد اين قدر زود به خاطر يك دستمال قيصريه را به آتش نكشند و آبرويي را كه در طول ساليان به دست آمده، به لحظه زير سوال نبرند.
اما اين هم بود كه در تاريخ سياسي معاصر اين سرزمين برگ زرين ديگري از ماكياوليسم بازيگران عرصه سياست و نگاه ابزاريشان به فرهنگ و هنر رقم خورد؛ اينبار چنان آبروي پيرمردي هشتادونهساله را به بازي گرفته بودند كه در پايان نامهاش دردمندانه نوشته بود: «پروردگارا مرا با آبرو بميران.»