• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4221 -
  • ۱۳۹۷ چهارشنبه ۹ آبان

كافكا در جوب!

محسن آزموده

اين روزها دستفروش زياده شده، آن قدر كه ديگر نمي‌توان از كسي پرسيد: «فلان دستفروش را در بيسار خيابان» ديده‌ايد؟‌! يك زماني دستفروش‌ها كم بودند و در موقعيت‌هاي خاص زياد مي‌شدند، مثلا دم عيد برخي راسته‌ها و پياده‌روها بدل به بساط دستفروش‌ها مي‌شدند. برخي محل‌ها هم از قديم‌الايام گذر دستفروش‌ها بود، مثل بازار سيداسماعيل كه در آن خنزرپنزري‌ها بساط مي‌كردند.

حالا اما در بيشتر پياده‌روهاي جادار خيابان‌هاي بزرگ تهران مثل پياده‌روي هفت تير يا پياده‌روي خيابان وليعصر حد فاصل انقلاب تا خيابان جمهوري يا ...، دستفروش‌ها با وجود ضرب و زورها، بساط‌شان را علم مي‎كنند و بازاري دايمي را شكل مي‌دهند.

در ميان اين خيل عظيم كه از شير مرغ تا جان آدميزاد را مي‌فروشند، اما همچنان مي‌توان بساط‌هاي جالب توجه ديد. يكي را چند شب پيش در چهارراه نظام‌آباد ديدم، اول خيابان مدني روبه‌روي سينما شاهد.

يك خنزرپنزري تام و تمام بود. پيرمرد كه گويا اهل بخيه هم بود، روي يك پلاستيك آبي‌رنگ، اجناسش را گسترده بود: كنترل تلويزيون و رسيور، خودكار و مداد، كيف جيبي، شارژر موبايل، مودم كامپيوتر، شوكر برقي، دي‌وي‌دي سريال قلب يخي، آينه جيبي، چراغ بغل موتوسيكلت، سيم سيار، قيچي آرايشگري، هدفون، پيچ‌گوشتي و ... بالاي وسايل يك چمدان سفيد كوچك بود كه در آن كالاهاي به نظر گرانبهاتر به چشم مي‌خورد، مثل ساعت جيبي، فندك، انگشتر، عدسي و...

اما آنچه نظرم را جلب كرد، عكس فرانتس كافكا بود روي در چمدان سفيد. همان تصوير مشهور از ميانسالي زندگي نويسنده چك، با نگاه سرد و خيره و تا حدودي مي‌توان گفت وحشت‌زده. در چمدان به جدول كنار جوب تكيه داشت و كافكا بي‌تفاوت به مايملك مرد خيره شده بود، شايد هم به كفش‌هاي رهگذراني كه ترجيح مي‌دادند، زودتر از سرماي خيابان به خانه بگريزند. جلوتر كه مي‌رفتي، نگاهت به نگاه هولناك نويسنده گره مي‌خورد، آن قدر كه از تيزي و تلخي آن در اين غروب سرد پاييزي، خلاصي نمي‌يافتي. انگار تا عمق وجودت را مي‌خواند و تا انتهاي وجدانت را مي‌كاويد، در جست‌وجوي هيچ.

كافكا كنار جوب، خيلي با وضعيت پيرمرد خنزرپنزري تناسب داشت، با موقعيت متهمان منتظر محاكمه در گوشه و كنار دالان‌هاي دادگاه كه بيهوده منتظرند تا از آستانه بگذرند تا لااقل يكي به آنها بگويد كه چرا در چنين وضعيتي به سر مي‌برند، چرا محكوم شده‌اند و جرم‌شان چيست! نپرسيدم، يعني جرات نكردم بپرسم، اما هيچ بعيد نيست كه پيرمرد خنزرپنزري كافكا را بشناسد، اين روزها، فوق‌ليسانس‌ها و دكترهاي زيادي دستفروشي مي‌كنند؛ اما اگر نمي‌شناخت هم مهم نبود.

مساله اين است كه پيرمرد، گيرم ناآگاهانه، به قرابت وضعيت خودش با آن صورت يخ‌زده و آن چشم‌هاي وغ‌زده از وحشت پي برده و بي‌هيچ ادعايي، با كافكا همنشين شده است؛ دقيقا بر خلاف «بورژوا»هاي پر ادايي كه در «كافه»‎هاي «شيك» و گران، پوشيده در البسه سراسر «برند»، سيگارهاي خارجي دود مي‌كنند و جملات پر زرق و برق «كافكا در ساحل» تحويل هم مي‌دهند!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون