گوشتكوب
پريا درباني
موبايل كوچك صفحه آبيام چنان زنگ خورد كه صدايش در تيرآهنهاي سقف و اسكلت تختهاي فلزي پيچيد. چون ماهي به خشك افتادهاي روي سنگهاي سرد و خاكستري لب پنجره، بالا و پايين پريد. از لابهلاي كليدهاش نور چشمكزن به تمام اتاق تابيد. ليوان آب را زمين گذاشتم، جست زدم، قاپيدمش. با پاي برهنه توي راهرو دويدم. گوشي را بالاي سرم گرفتم و فرياد زدم: «شيييريييين! » در اتاقي با شدت باز شد. شيرين بيرون پريد. گوشي را از دستم گرفت و به سمت حياط خوابگاه دويد.
موبايل تازه آمده بود. جدا از قيمت بالايش، به رسم تمامي تكنولوژيهاي تازهوارد، حرف و حديثهاي زيادي پشت سرش بود. همين چيزها باعث شده بود كه بهطور ميانگين، در هر اتاق پنج تخته، يك نفر موبايل داشته باشد.به جرم ترم اولي بودن، اتاقهاي زيرزمين نصيبمان شده بود. موبايل را بايد به سومين ميله زنگ زده پنجره واميداشتيم. اگر سه، دو ميشد يا حتي سه و نيم، ديگر آنتن نميداد. واويلا ميشد. دل چندين خانواده رسمي و غيررسمي شور جگرگوشههاي راه دورشان را ميزد. به شماره تلفن خوابگاه متوسل ميشدند. اگر مسوول خوابگاه هم ردشان ميكرد، مثلا ميگفت كه الان وقت پيج كردن نيست يا وصل كردن تلفن يك مرد به خوابگاه دختران ممنوع است؛ قيامت ميشد.
مادر شيرين از همهشان بدتر بود. اگر گوشي را دير برميداشتيم يا شيرين حمام بود تا بخواهد بيرون بيايد و زنگي بزند؛ مادرش با اشك و خون جگر حلوايش را هم پخته بود.
به خاطر همين چيزها بود كه ارج و قرب موبايل زياد بود و مثل چوب دوي امدادي، در خوابگاه دست به دست ميشد.البته اين موبايل براي خود خود من هم نبود. مادر آن را از طريق آموزشوپرورش ثبتنام كرده بود و مدتها در صف انتظارش مانده بود. وقتي كاشان قبول شدم، آن را همراه با كيف چرمي مخصوصش و بندي براي آويزان كردن از گردن، با سلام و صلوات و هزار توصيه به من سپرد تا از حال و روزم با خبر باشد.
كمكم با ظهور سيمكارتهاي اعتباري و راه افتادن سرويس پيام كوتاه، اضافه شدن دوربين و بلوتوث و نقب زدن اينترنت به گوشيهاي همراه، موبايل از قالب دستگاهي براي رفع اضطرار خارج شد و بازارش داغتر شد؛ طوري كه خيلي زود تعداد گوشيهاي هر اتاق از تعداد نفراتش بالا زد.يادم هست كه شب يلدا وسط هفته افتاده بود. هيچ كداممان نتوانستيم به خانههايمان برويم. شماره خانه پدربزرگ روي گوشيم افتاد. برداشتم و به حياط خوابگاه رفتم. پدربزرگ گفت: «بابا چيزي داري بخوري؟ »
برايش تعريف كردم كه هندوانه و انار و تخمه خريدهايم و آش پختهايم. پيازداغش را هم زياد كردم. صداي خنده و همهمه فاميل از پشت تلفن ميآمد. پدربزرگ مكث كرد و گفت: «همه اينجان. تو يكي فقط نيستي. كرهبُز.»
روي نيمكت نشستم. با خودم فكر كردم كه پدربزرگ ميان آن همه ميهمان و شلوغي، عصازنان تا ميز و صندلي فرفورژه مخصوص تلفن رفته. روي تشكچه مخمل قرمز نشسته. تلفن زيمنس مشكي را برداشته. انگشت در چاله نمرهها انداخته. چرخانده، چرخانده. صداش در سيمها رقصيده، غلتيده، پيچيده و از فراز دكلي در آسمان سياه و پرستاره كاشان پخش شده. موبايلم صدايش را در هوا قاپيده. به گوش من رسانده و دلم را به دنبال خودش، دهها كيلومتر كشانده.چراغها از روي پايههاي بلند به حياط خوابگاه نور زرد ميپاشيدند. لابهلاي گياهان رسته از خاك كويري كاشان باد ميپيچيد. پنجره اتاقها روشن بود و صداي آهنگ و خنده ميآمد. در شب يلدا هم ماشينهاي سنگين در اتوبان پشت دانشگاه، خميازهكشان دنده عوض ميكردند و ميراندند.
بعضي وقتها فكر ميكنم كه كيفيت آن گاهي زنگزدنها بر كميت خيل عكسها و فيلمها و صداهاي ضبطشده آن به آن امروزي ميچربد.
باورش سخت است كه گوشي نقرهاي رنگي كه در مشت جا ميشد و ما را از صفهاي طويل تلفنهاي عمومي خوابگاه رهانده بود، به اين زودي تبديل به نوستالژي شده باشد. چقدر طول ميكشد تا تلگرام و اينستاگرام هم به نوستالژيها بپيوندند؟