رابطههاي دوزاري
محسن آزموده
جايي به نقل از گئورگ زيمل جامعهشناس خواندم كه ارزش چيزها را با ميزان فداكاري لازم براي به دست آوردنشان ميسنجند. همين گذشتههاي نزديك، به خيلي قديم بازنميگردم، ارتباط برقرار كردن با ديگران، اينقدر ساده و آسان و ارزان نبود. همه تا اين اندازه دمدست و سهلالوصول نبودند. در جيب همه ما يك گوشي هوشمند نبود كه با آن بتوانيم هر زمان كه اراده كرديم، با چند لمس انگشت، با هر آدمي در دورستهاي دور، تماس بگيريم و با او به اصطلاح ارتباط برقرار كنيم. اصولا ارتباط برقرار كردن به اين سادگي نبود و مستلزم ميزاني از سعي و كوشش بود. از قضا اين زحمت و تلاش باعث ميشد كل قضيه تماس برقرار كردن و ارتباط گرفتن، جالب و جذاب باشد. يك نمونهاش تلفن زدن بود. ميخواستي با دلبري در آنسوي شهر، اصلا بگو سه تا كوچه بالاتر، صحبت كني، بايد از جا بلند ميشدي، شال و كلاه ميكردي، از خانه بيرون ميزدي و تا كيوسك تلفن سر كوچه گز ميكردي، با سكههاي ارزشمند «دو زاري» در جيب كه گاه حتي ارزششان از سكههاي «20 ريالي» و «50 ريالي» هم بيشتر بود. اصلا كسب و كار بعضيها خريد و فروش «دوزاري» بود. تازه وقتي سر كوچه ميرسيدي، بايد خيلي بختيار ميبودي كه كيوسك خالي باشد و صف نباشد. تخصص بعضيها پيدا كردن كيوسكهاي خالي در مكانهاي پرت و نقطه كور بود. معابدي كوچك و مهجور كه عشاق دلسوخته ميتوانستند ساعتها به دور از مزاحمت ديگران، با گوشيهاي سنگين آنها، به بهاي يك «دوزاري» راز و نياز كنند. اما امان از وقتي كه چنين گنجهاي مخفي و دور از دسترسي نمييافتي و مجبور ميشدي به همان كيوسك هميشه شلوغ و كثيف سر كوچهتان اكتفا كني. اول كه بايد كلي صف ميايستادي تا صحبتهاي بقيه تمام شود. هيچوقت نميشد كه اگر نه دعوايي، لااقل بحث و مجادلهاي ميان آدمها در نگيرد: «خانم بسه ديگه، كار واجب دارم»، «اي بابا، تازه اومدم تو»، «خطها مشكل داره، نميگيره»، «خيلي عجله داري برو سر كوچه بعدي»... بعد نوبت تو ميشد كه به آن سكوي پرتاب پيامها راهيابي و گوشي را برداري و سكه را از دهانه ترسناك و مغاكگونه به امان خدا رها كني. هميشه اين هراس بود كه تلفن دوزاريات را بخورد. آن وقت ديگر چه كسي جوابگو بود؟! براي يك دوزاري ناقابل كه نميشد رفت با وزير مخابرات سر و كله زد! تازه وقتي بوق آزاد زد بايد حواست را كاملا جمع كني كه انگشتت به غلط در شمارهگردان نيفتد وگرنه كار از كار گذشته. تا حالا نصف ماجرا طي شده است. اما هر ارتباطي دو سو دارد. اگر خانه نباشند؟ اگر آدم بيربطي گوشي را بردارد؟ اگر اشغال باشد؟ اگر خطوط تلفنشان قطع باشد؟ اگر... فرض كنيم همهچيز درست پيش ميرفت و فرد موردنظر، خود خودش و نه ديگري، نه پدر يا برادرش يا مادر و خواهرش، گوشي را برميداشت و از ميان خشخشهاي سيم و سر و صدايي كه به دليل شكسته بودن هميشگي شيشههاي كيوسك به داخل ميآمد، تازه ماراتن آغاز ميشد. تا ميآمدي سلام و عليك و حال و احوال كني، اين صداي سكهها به شيشه پنجره كيوسك بود كه ميگفت: «آقا زود باش، بسه، مردم كار دارند، تلفن كه مال اين نامزدبازيا نيست!» مجبور بودي مدام رو برگرداني و خودت را به كوچه عليچپ بزني. طرف هم با تو ميچرخيد. اگر قلچماق بود كه ضربههايش چنان بر سرت هوار ميشد كه ناگزير ميشدي پنج دقيقهاي تمامش كني و با غرولند بيرون بزني. اينچنين بود كه جملات و بلكه تكتك واژهها اهميت پيدا ميكرد. همان اندك و كوتاهي كه گفته بودي و شنيده بودي. در راه رفت تمام آنچه بايد بگويي را مزمزه ميكردي و هزار بار شكل و شمايل عبارات را تغيير ميدادي و در برگشت، همه آنچه شنيده بودي، بر لوح جانت حك شده بود و امكان نداشت يك كلمه و حرف از آن را فراموش كني. گاهي ردي از آنچه از آن سو ميآمد را ميشد بر پيكر فلزي و سخت كيوسك خواند. اينچنين بود كه ارتباط گرفتن و تماس برقرار كردن ارزش داشت، نه مثل امروز، راحت و آسوده، لميده بر كاناپه، در اتاق گرم و نرم و با خوابآلودگي و سرسري. بيهوده نيست كه زيگمونت باومن در جستار «ارتباط مجازي» نوشته است: «پيوندهايي كه به كمك اينترنت ايجاد ميشود، سستتر و سطحيتر از پيوندهايي است كه با زحمت زياد در زندگي «آفلاين واقعي به وجود ميآيد.» به اين دلايل، پيوندهاي اينترنتي كمتر رضايتبخش هستند، البته اگر اصلا رضايتبخش باشند و كمتر «ارزشمند» و مهم بهشمار ميروند، البته اگر اصلا ارزشمند و مهم بهشمار روند.»