• ۱۴۰۳ جمعه ۲۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4237 -
  • ۱۳۹۷ چهارشنبه ۳۰ آبان

زنگ اول

زهره عواطفي حافظ

 

 

گوشي آلكاتل بابا كه با آن قيافه يغور و پر از تفاخر زنگ مي‌خورد، نزديك‌ترين فرد برش‌مي‌داشت و مثل قهرمانان دو امدادي مي‌دويد طبقه بالا دقيقا زير دريچه كولر بين ميز مطالعه من و كتابخانه مي‌ايستاد و دكمه سبز گوشي را مي‌زد و شروع مي‌كرد با فرياد الو الو گفتن تا طرف مقابل صدايش را بشنود.

گاهي اوقات تا مادر لنگ لنگان پله‌ها را بالا بيايد، آن طرف خط كارت تلفن داداش كه از عجب شير زنگ زده بود تمام مي‌شد و نمي‌توانست با مادر حرف بزند.

داداش رفته بود سربازي و همان روزها ما تازه خانه را هم عوض كرده بوديم. مخابرات در كوچه جديدمان خط آزاد نداشت و ما مجبور بوديم از موبايل پدرم به جاي تلفن ثابت استفاده كنيم. شايد سن‌تان قد نمي‌دهد، آن زمان‌ها خطوط تلفن پر مي‌شد. مثل الان فيبر نوري نبود كه ساعت هفت صبح نيت كنيد يك شماره ثابت در جزيره كيش بخريد و ساعت يازده روي گوشي هوشمند و به تمام معنا لاكچري‌تان دايورتش كنيد و زنگ‌خور هم داشته باشد. اين محله غير از اينكه خط ثابت خالي نداشت، آنتن تقويت‌كننده خطوط تلفن همراه هم نداشت. يعني طبقه پايين نقطه كور بود و آن مرز سوق‌الجيشي ميان ميز و كتابخانه كه بعد از كلي آزمون و خطا كشف شده بود تنها نقطه قابل مكالمه خانه بود. آن وقت‌ها پيدا كردن نقاطي از شهر كه بتوان در آنها با گوشي همراه حرف زد، شبيه پيدا كردن مسير خارج از طرح ترافيك در خيابان‌هاي به هم گوريده اين روزهاي تهران مهم بود. خانواده ما يك سالي را به هر سختي بود طي كرد تا اينكه يك روز بالاخره مامور مخابرات منطقه آمد و ما گوشي آلبالويي‌مان را از ته كمد در آورديم و با كابل به پريز وصل كرديم. خواهرم سه چهار ساله بود. با آن عروسك سگ سفيد پشمالويش كه از يك لنگه پا در دستش آويزان بود، چشم‌هايش را گرد كرد و به گوشي تپل و بانمك‌مان با آن شماره‌گير دايره‌اي‌اش به چشم يك مهاجم نگاه كرد و پرسيد: «اين چيه آجي؟» گفتم: «تلفن.» دست دراز كرد و سيم فرفري سياه گوشي را كه مثل موهاي خودش پيچ و تاب خورده بود نشان داد و گفت: «پس اين چيه؟» گفتم: «سيمشه.» با اخم و نگاهي عاقل اندر سفيه گفت: «مسخره‌ام مي‌كني؟ چرا سيم داره؟ چرا زديدش به برق؟» القصه تا غروب كه پدرم بيايد و لوسش را بكشد و بقبولاندش كه من دروغ نگفته‌ام، گلوله گلوله اشك مي‌ريخت و جيغ بنفش مي‌كشيد كه: «آجي منو سركار گذاشته ميگه اين تلفنه.» گاهي انتقال اين حس كه يك زماني اين گوشي‌هاي دستي نبود يا حتي قبل‌تر اصلا تلفن هم نبود، آقا يك زماني تلويزيون رنگي هم نبود، به جان خودم خيلي سخت است. البته به اين دهه نودي‌ها كه به گمانم غيرممكن است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون