• ۱۴۰۳ جمعه ۲۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4237 -
  • ۱۳۹۷ چهارشنبه ۳۰ آبان

تلفن مهم آقای «م.ح»

علی ولی‌اللهی

دوران دبیرستان معلمی داشتم به اسم «م.ح». اسمش محمد حسینی نبود. آقای م.ح «جبر و احتمال» و «هندسه» درس می‌داد به ما. آقای م.ح سر کلاس در مورد همه‌چی حرف می‌زد. سیاست و اقتصاد و ورزش و آموزش پرورش و اوضاع مدرسه. تخصصش البته در مورد کشتی و آموزش و پرورش ژاپن بود. یک بار وقتی داشت در مورد مدرسه و اوضاع نا‌بسامان آن حرف می‌زد، يادم نيست اسم کدام معلم دیگر را آورد که ماجرا به گوش مدیر رسید. مدیر معلم ما را خواسته بود و به او تذکر داده بود که در مورد شخص خاصی حرف نزند. نمی‌دانم کدام یک از بچه‌های کلاس راپورت آقای م.ح را داده بود. هیچ وقت هم نفهمیدیم. اما جلسه بعدی که آقای م.ح آمد کمی از دست بچه‌ها شاکی بود. در مورد این حرف زد که من به شما اعتماد دارم و نباید حرف‌های کلاس از اینجا خارج شود. اما آقای م.ح نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و به اظهار نظرهايش ادامه ندهد. با این حال حواسش بود که قبلا چه تذکری از مدیر دریافت کرده. به خاطر همین قبل از هر نطق جدیدش به شوخی می‌گفت: باز من این حرفو می‌زنم، میرن میگن فلانی می‌خواست زیرآب فلانی رو بزنه! این شوخی بین بچه‌های کلاس هم رایج شد. شوخی‌ای که خود آقای م.ح راه انداخته بود. از آن روز به بعد هر بار آقای م.ح شروع می‌کرد به حرف زدن، بچه‌های بامزه کلاس می‌گشتند و از لابلای صحبت‌هایش یک چیز بی ربط ولی مرتبط با یکی از معلمین یا ناظم‌ها یا مسوولین رده بالای مملکت پیدا می‌کردند و بلافاصله زمزمه می‌کردند: اوه...اوه زیر‌آب فلانی؟ بعد همه با هم دم می‌گرفتیم و آقای م.ح می‌گفت: آخه انيمال! چه ربطی داره؟ Animal فحش محبوب آقای م.ح بود.

غیر از ویژگی ناطق بودن، آقای م.ح به یک ویژگی دیگر هم معروف بود در مدرسه. آقای م.ح موبایل داشت. زمانی که تعداد موبایل‌های ایران خیلی کم بود و اگر کسی را توی خیابان می‌دیدیم که موبایل دارد برگ‌های‌مان می‌ریخت. آقای م.ح خیلی به موبایل داشتنش افتخار می‌کرد. آن را همیشه به کمربندش وصل می‌کرد و در قابل دیدترین نقطه شکمش قرار می‌داد. در موردش حرف می‌زد و می‌گفت تکنولوژی یعنی این. آینده یعنی این! بعد پیش چشم همه از موبایلش استفاده‌های نمادین می‌کرد. مثلا یک بار داشت امتحان کلاسی می‌گرفت که برگه کم آمد. در این جور مواقع معلم یکی از بچه‌های جلوی کلاس را می‌فرستاد از دفتر برگه بیاورد. آن روز هم آقای م.ح ابتدا به یکی از بچه‌ها گفت برود برگه بیاورد. اما چند ثانیه بعد گفت: وایسا! وایسا! بعد با حالتی فاتحانه موبایلش را در آورد و شماره دفتر را گرفت و با لبخند به آقای ناظم گفت چند تا برگه سفید بفرستد بالا. البته گویا ناظم پشت تلفن به آقای م.ح گفته بود یکی از بچه‌های کلاس را بفرست پایین تا برگه‌ها را به او بدهم!

یک روز آقای م.ح دیر رسید سر کلاس. بسیار عصبانی بود. پیراهنش بر خلاف همیشه توی شلوارش نبود و افتاده بود بیرون. جوری که موبایلش هم معلوم نبود. آقای م.ح رفته بود بیمه و کارش راه نیفتاده بود. شروع کرد به حرف زدن. از اینکه سنگ قلابش کردند حرف زد. از اینکه بوروکراسی بیمه چقدر مسخره است. از اینکه کارمندان چقدر در وظایف‌شان کوتاهی می‌کنند و با اين وضعيت كشور اصلا پيشرفت نمي‌كند. خلاصه امان نمی‌داد. برآشفته بود و هیچ کس هم جرات جیک زدن نداشت. بعد رسید به جایی که اصل ماجرا اتفاق افتاده بود. براي ما تعريف كرد كه بعد از صدبار بالا پایین شدن در ساختمان بیمه رفتم توی اتاق اصل‌کاری اما به من گفتند پرونده‌ات نیست. آقای فلانی مسوول پرونده شماست اما نمی‌دانیم آن را کجا گذاشته. الان هم رفته مرخصی. من هم گفتم خب تماس بگیرید و پیدایش کنید! یعنی چی که نمی‌دانید کجا گذاشته و الان هم نیست؟ مسوول اتاق گفت از کجا پیدایش کنیم؟ مرخصی رفته! مسافرت است! جواب دادم به موبایلش زنگ بزنید. بعد همه کارمندان آنجا خندیدند که بابا موبایل کجا بود؟ موبایل ندارد که. حالا بگذار دو سه تا تماس بگیریم شاید پیدایش کردیم. بعد زنگ زدند اینور. زنگ زدند آنور. زنگ زدند به خانه شهرستانش. اما پیدا نشد که نشد. آخرش هم من دست از پا درازتر برگشتم. اصلا نمی‌فهمم یعنی چی که موبایل ندارد. خب یک دانه از این لامصب‌ها بخر بگذار توی جیبت که اینقدر مردم را آواره نکنی! هی زنگ بزن به این زنگ بزن به آن. فایده ندارد. همه جای دنیا از موبایل استفاده می‌کنند بعد ما مثل عقب مانده‌ها هنوز ترترتر شماره می‌گیریم! گذشت دوران تلفن! همین طور که آقای م. ح داشت مراسم ختم تلفن‌های ثابت را برگزار می‌کرد و کلاس هم شش دانگ حواسش پیش معلم و مزیت‌های موبایل بود، من از ته کلاس گفتم: اوه...اوه... زیر آب گراهام بل؟؟ چند ثانیه طول کشید تا کلاس متوجه ارتباط وقایع بشود. بعد کلاس منفجر شد. آقای م.ح پوقی زد زیر خنده. مرا نگاه کرد و باز هم خندید. موبایلش را که از کیفش خارج کرده بود تا در صحبت‌هایش به آن اشاره کند گذاشت توی کیفش. بعد رو کرد به کلاس و گفت: کتاباتونو در بیارین. این زنگ چی داریم؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون