تباهي و عشق
فرهاد گوران
زندگي امروز چنان با اقتصاد و كالا گره خورده كه جايي براي عشق و جنون باقي نگذاشته، مگر جنون مصرف. در اين ميان زخم ناسورِ ملال، روح و روان را ميخورد و ميتراشد. نخستينبار كه خبر خودكشي يك نفر را شنيدم؛ سال 65 بود. همسايهمان بود. جواني 18 ساله، كتابخوان و سر به زير. در اوج تباهي عاشق دختري شده بود؛ عشقي ناممكن. روي ديوار كوچهمان آن بخش از داستان ليلي و مجنون را نوشته بود كه مجنون پس از آگاهي از مرگ پدر خود به بيابان ميرود و با درندگان و حيوانات انس ميگيرد؛
خو كرده چو وحشيان صحرا
با بيخ نباتهاي خضرا
نه خوي دد و نه حيطه دام
با دام و ددش هماره آرام
...
درنده پلنگ وحشزاده
از خوي پلنگي اوفتاده
خط آن جوان تا سالها روي ديوار باقي بود، كنار شعارهايي از دوران انقلاب 57. آن دستخط كج و كوله را هر وقت به ياد ميآورم خود را در شمايل كودكي مييابم كه بهتزده از زمين و آسمان، ديگر حتي به صداي آژير قرمز و پخش مكررش عادت كرده بود اما آن ديوار-نوشته هر روز درنظرش غريبتر مينمود.
مجنون، عاشقي است كه پس از طرد شدن از قلمرو انساني، وارد قلمرو حيوانات ميشود. او تن به حيوان-شدن ميدهد. به طبيعت بازميگردد؛ طبيعت سوبژكتيو همچون اقليمي مشترك و تمييزناپذير ميان انسان / حيوان. عشق امروزه حتي اگر نزد گونهاي ناياب از عاشقان به كالا بدل نشده باشد، اما هرگز آن نيروي گذشته را ندارد و مدام در معرض تهديد است. زوجهاي عاشقي را ميشناسم كه با شوري غريب زندگي مشترك را آغاز ميكنند، اما پس از چند سال و گاه چند ماه، با هم بيگانه ميشوند. آن نيرويي كه زندگي عاشقانه را تمديد ميكند چيزي وراي مناسبات صرفا حسي و عاطفي است؛ پس عجيب نيست اگر در ميان اطرافيان خود پيوسته شاهد گسست هستم، گسستن از ديگري و پيوستن به تنهايي. آنچه آلن بديو، فيلسوف فرانسوي، رخداد حقيقت ناميده چهار شرط دارد: عشق، سياست، علم و هنر. چنين است كه وجود عشق به تحقق آن سه شرط ديگر در ساحتي جمعي بستگي دارد؛ اگر نه حتي اگر ميان دو تن رخ دهد و جانهاي فسرده، سعادت تجربه آن را بيابند، ديري نميپايد و زوالش حتمي است.