• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4261 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۹ آذر

گزارشي كوتاه از يك زندگي

كاوه فولادي‌نسب

دير كرده بود. اين با ادعاي آلماني شدنش -يا به قول خودش، آلماني بودنش- جور درنمي‌آمد، اما من عادت كرده بودم. قرارمان اين بار در كافه‌اي در تي‌يرگارتن بود و نشستن و تماشا كردن درخت‌ها و رودخانه حوصله‌ام را سر نمي‌برد. سومين‌باري بود كه با او قرار مي‌گذاشتم. هر بار دير آمده بود. بار اول عذرخواهي كرد. بار دوم، نه. عين خيالش نبود. تا نشست، گفتم «نوري‌خان، هر چي رو از اينا ياد گرفته باشين، وقت‌شناسي رو ياد نگرفته‌ين.» دو طرف سبيل‌هايش رفت بالا و گفت «از يه اتوبوس جا موندم. حالا شما چشم‌پوشي كن.» همين را گذاشتم پاي عذرخواهي و رفتيم سراغ كارمان. چاره‌اي نداشتم. او نيازي به من نداشت. من بودم كه با او كار داشتم؛ طرح پژوهشي‌اي داشتم درباره‌ ايراني‌هاي خارج از كشور و يكي از مهم‌ترين گروه‌ها، همين‌هايي بودند كه اول انقلاب كرده بودند و بعد ترك وطن. با اينكه يكي از دوست‎‌هايش ما را به هم معرفي كرده بود، تمام ملاقات اول‌مان به نوشيدني و اعتمادسازي گذشت. بعد هم گفت ديگر سرش گيج شده و بهتر است گفت‌وگوي‌مان را وقت ديگري ادامه بدهيم. بار دوم تا ميانه‌هاي پنجاه‌وهفت رسيده بوديم؛ از فوزيه تا ژاله رفته بوديم و دوستان مسلحش او را از دست گاردي‌ها نجات داده بودند كه باز سرش گيج شده بود و قرار امروز را گذاشته بوديم. مثل دفعه‌هاي قبل و طبق قراري كه در همان اولين ديدار گذاشته بوديم، موبايلم را خاموش كردم و گذاشتم روي ميز؛ جايي كه در ديدرسش باشد. بارمن آمد سراغ‌مان و چند دقيقه‌ بعد دوتا ليوان بزرگ جلوي هر كدام‌مان بود. او هم از بهمن پنجاه‌وهفت رسيده بود به بهمن شصت‌ويك و دوران زندگي مخفي‌اش شروع شده بود. اين بار لابه‌لاي حرف‌هايش بيشتر از بارهاي قبل سكوت مي‌كرد؛ سكوت‌هايي طولاني، جوري كه فكر مي‌كردم حرفش تمام شده و تا مي‌خواستم چيزي بگويم، شروع مي‌كرد به حرف زدن. وقتي داشت ماجراي فرار زميني‌اش به شوروي را تعريف مي‌كرد، چشم‌هايش ‌تر شد و صدايش لرزيد. گفت «توقعم از سرزمين انسان تراز نوين چيز ديگه‌اي بود. اما همون روز اول، توي بازداشتگاه مرزي، حساب كار دستم اومد.» اسم آن دوره را گذاشته بود زندگي در جهنم سيبري. قبل اينكه به آلمان برسد، بلند شد رفت بيرون. به اين هم عادت كرده بودم؛ همين كه بي‌مقدمه بلند شود برود بيرون سيگار بكشد. وقتي برگشت، هنوز ننشسته، گفت «دوره‌ سختي بود. اما گذشت و بالاخره اومدم اينجا.» در برلين در كمپي ساكن شده بود كه مديري ايراني داشت؛ «بهش مي‌گفتن كمپ دستمالچي.» بعد از مدت‌ها همكلام پيدا كرده بود. «...باز خوب بود. با اون چيزايي كه تو جهنم سيبري سر من اومده بود، اينجا بهشت بود اصلا.» تازه اقامتش قانوني شده بود كه مادر و پدرش به فاصله‌ يك سال مرده بودند. به خاكسپاري هيچ‌كدام‌شان نتوانسته بود برود. هيچ‌كدام از دو ازدواجش هم دوام نياورده بود و حالا تنها زندگي مي‌كرد. دوباره لب‌هايش شُل شده بود. سكوت‌هايش هم طولاني‌تر. آن‌ دمي بود كه بگويد بقيه‌ گفت‌وگوي‌مان را بگذاريم براي يك ملاقات ديگر كه البته به نظر من لازم نبود. هر چه داشت، برايم گفته بود. بايد سوال آخر را مي‌پرسيدم و كار را تمام مي‌كردم. گفتم «بعد از همه‌ اينا، درنهايت، امروز راضي‌اين؟» گفت «از چي؟» گفتم «از همه‌چي، از كلش؛ زندگي‌تون، اوضاع اينجا، احوال اون‌جا. چندبار گفتين همه‌ اون كارا براي رسيدن به زندگي بهتر بود. رسيدين بهش؟» زل زد توي چشم‌هايم. پاي پلك‌هايش مي‌پريد. نگاهي به كافه‌چي انداخت و نگاهي به پارك پشت شيشه‌ها. لب‌هايش مي‌لرزيد. نفس عميقي كشيد؛ انگار نفس گرفته باشد براي حرف زدن، اما با همان فشاري كه هوا را تو كشيده بود، بيرون داد و چيزي نگفت. سكوتش كش‌دار شده بود. دفتر يادداشتم را بستم. با خودم گفتم شايد نمي‌خواهد به اين سوال جواب بدهد. به بارمن اشاره كردم كه براي‌مان دوتا نوشيدني ديگر بياورد و خم شدم كيفم را از روي زمين بردارم كه گفت «آره.» جوري نگاهش كردم كه يعني «خب؟ بعدش؟» سكوت اين بارش خيلي كوتاه بود؛ دو سه ثانيه‌اي بيشتر طول نكشيد. گفت «پس چي؟ ما زندگي بهتر مي‌خواستيم، حالام سي‌وهشت ساله داريم تو ناف اروپا بهترين زندگي رو مي‌كنيم.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون