• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4261 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۹ آذر

قصه مردي كه هندوانه‌اش گم شد

شبيه شبح

غلامرضا طريقي

بازار ميوه‌فروش‌هاي زنجان حال و حالت غريبي دارد. فضايي كه مثل هيچ جاي ديگر نيست. بازار ميوه كه مي‌گويم منظورم از اين جاهايي كه چند مغازه كنار هم هستند و دور هم چيزي مي‌فروشند، نيست. بازار كه مي‌گويم منظورم واقعا بازار است. بازارهاي سرپوشيده‌ زنجان به‌طور كلي عجيب و دوست‌داشتني است. جايي كه براي رسيدن به آن طرفش از اين سر بازار بايد دست‌كم يك ساعت قدم بزني عجيب است. مجموعه‌اي با تيمچه‌ها و تكيه‌هاي مختلف. بعضي جاها حتي بازار دو ستون مي‌شود كه به موازات هم ادامه دارند. داشتم مي‌گفتم. از طرف خيابان مسگرها كه وارد مي‌شوي اولين بخش بازار، بازار ميوه‌فروش‌هاست. حال هم كه همه‌چيز برقي شده و سر و كله‌ لامپ‌هاي كم‌مصرف پيدا شده اين جايي كه مي‌گويم خيلي زيباست. اما چند سال پيش كه با چراغ‌هاي زنبوري بساط‌هاي ميوه‌فروشي روشن مي‌شد به نظرم زيباتر هم بود. فكر كن تا چشم كار مي‌كند ميوه‌فروش است در دو طرف مسير. هر كس بساط يكي، دو ميوه‌ خاص را گسترده و دارد با صداي بلند ميوه‌اي را كه مي‌فروشد تبليغ مي‌كند. تازه چرخي‌ها هم هستند كه خودشان ماجراي ديگري هستند.

بگذريم. بازار زنجان را بايد خودتان برويد و از نزديك ببينيد. با حلوا گفتن من دهان شما شيرين نمي‌شود. فكر مي‌كنم هشت سال داشتم. داشتيم با دايي‌ام كه در تيمچه مغازه داشت به خانه برمي‌گشتيم. شب بود. دايي من ظرف و ظروف كريستال و چيني مي‌فروخت و جمع كردن وسايلش از جلوي مغازه معمولا بيشتر از ديگر مغازه‌ها طول مي‌كشيد. در طول بازار
نيمه تاريك هيچ‌كس نبود، فقط پيرمردي در آن سر ميوه‌فروش‌ها مثل شبح لنگي راه مي‌رفت و اين مرا مي‌ترساند. شب يلدا بود و ما بايد باهم مي‌رفتيم به خانه مادربزرگ. راستش از ديدن آن شبح سياه كه لنگ مي‌زد، ترسيدم و دست دايي را گرفتم. هر چه بازار آن‌قدر خالي بود كه فقط صداي پاي خودمان را مي‌شنيديم. تا اينكه به نزديكي‌هاي آن سايه رسيديم. از طرف ديگر بازار هم چند نفري با موتور گازي ركس وارد بازار شدند و به طرف پيرمرد آمدند.

در بازار ميوه زنجان هيچ ميوه‌اي براي فردا نمي‌ماند. مغازه‌دار سر شب شروع مي‌كند به شكستن قيمت‌ها و كم‌كم قيمت ميوه‌ها را آن‌قدر پايين مي‌آورد تا بارش تمام شود. چون بايد فردا صبح بار جديدي بياورد و آن بار ممكن است ميوه ديگري باشد. به همين دليل مشتري‌هايي كه دست‌شان تنگ بود آخر وقت مي‌آمدند تا بتوانند چيزي براي خانواده بخرند. بعد مغازه‌دارها ميوه‌هاي خراب را بيرون مي‌گذاشتند و در مغازه را مي‌بستند. آن شب آن‌قدر دير شده بود كه همه‌ اين مراحل طي شده بود. قبل از اينكه ما به آن شبح كه پيرمرد لنگاني بود، برسيم از آن طرف چند جواني كه سوار موتور بودند به او رسيدند و لگدي حواله‌اش كردند. بعد زدند زير خنده و از ديدن هندوانه‌اي كه روي زمين قل مي‌خورد و پيرمرد دنبالش مي‌دود ريسه رفتند و تا دايي من به طرف‌شان بدود فرار كردند. نزديك كه شديم در تاريك و روشن چهره‌ پيرمرد را ديدم كه داشت پاي لنگش را مي‌ماليد و اشك مي‌ريخت. دايي از زمين بلندش كرد و گفت:« عيب نداره مشتي. جاهلن.» پيرمرد گفت:« هندونه‌م» و قبل از اينكه حرفش را تمام كند دايي جواب داد:« عيب نداره فردا يكي ديگه مي‌خري.» هيچ‌وقت چهره پيرمرد را فراموش نمي‌كنم. اشك از چشمش بيرون ريخت. دست‌هاي پينه بسته‌اش را روي چشمش كشيد و درحالي كه به كمك دايي بلند مي‌شد، گفت: «خريدن كدومه از غروب همه جا را گشته بودم كه يك هندوانه به درد بخور پيدا كنم. پول نداشتم. نوه‌هام الان خونه‌‌ ما هستن. دايي دست كرد توي جيبش و يك اسكناس گذاشت توي جيب پيرمرد. خواست راه بيفتد كه او صدايش كرد و گفت: «بيا پولتو بگير جوون. گيرم فردا من بتونم هندونه بخرم. فردا كه شب يلدا نيست من بايد امروز دست پر مي‌رفتم خونه كه نتونستم.» گفت و رو به طرف ديگر بازار آن‌قدر رفت كه در تاريكي گم شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون