• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4261 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۹ آذر

قصه يك دور هم‌نشيني شبانه

شايدتوي فيلم اتفاق بيفتد

پريا درباني

آدم فكر مي‌كند بعضي اتفاق‌ها فقط توي فيلم‌ها مي‌افتند. يا فكر مي‌كند كه قصه‌ها و شعرها متعلق به دنياي ديگرند. هر وقت هم كه در طول زندگيش با وقايعي مواجه مي‌شود كه نمي‌تواند به خود بگيردشان، آنها را به عالمي ديگر نسبت مي‌دهد.

كوچه‌باغ‌هاي فينِ كاشان يكي از ‌جاهايي است كه به نظر مي‌رسد لوكيشن فيلمبرداري عظيمي بوده. قبل آنكه توصيفش كنم، اجازه بدهيد اول شما را در قلب ماجرا قرار دهم.

يلدا ميان هفته افتاده. شما دانشجوي كاشان هستيد. با تهديد و ارعاب استاد و دلگرمي باقي همكلاسي‌ها اولين يلداي دور از خانواده را تجربه مي‌كنيد. خوب مي‌دانيد كه غروبِ يلداي دور از خانه، صد تا غروب جمعه را توي جيب مي‌گذارد. شال و كلاه كرده‌ايد و همراه هم‌اتاقي‌تان با اتوبوس واحد و تاكسي‌هاي راهي خود را به آن سرِ شهر رسانده‌ايد.

خب. حالا، لطفا نفس‌تان را در سينه حبس كنيد و يك سكوت بزرگ را در نظر بگيريد. ميان اين سكوت، كوچه‌هاي باريك پيچ ‌در پيچ بكشيد. ديوارهاي كاهگلي كه حداكثر يك وجب از قدتان بلندتر است. زير پاي‌تان، روي خاك كوبيده كف كوچه‌ها را از برگ‌هاي زرد و كوچك درخت‌هاي انار پُر كنيد. آسمان را آبي، وسيع و بي‌پايان در نظر بگيريد. براي باغ‌ها درهاي چوبي كوتاه كه ملزم به ايستادن و فرود آمدن كند، بگذاريد. گهگاه چشم به درزها بگذاريد و انارهاي بزرگ مماس بر زمين را نگاه كنيد و آب دهان را فرو دهيد. به قدم زدن ادامه دهيد. بادِ سردِ ملايمي را بر شاخه‌هاي درختان و پيشاني و موهاي رسته بر بالايش هِي كنيد.

اينجا كاشان است. يلداي سال هشتاد و سه هجري شمسي. كوچه‌هاي پشتِ باغِ فين.

هوا به تاريكي مي‌زد. از هزارتوي كوچه‌ها بيرون آمديم. هيچ فكرش را نكرده بوديم كه ممكن است ماشين گيرمان نيايد. هوا تاريك شده بود و ما هنوز يك لنگه‌پا كنار جاده ايستاده بوديم. سرد بود. آن‌طرف‌تر سگي كيسه زباله‌اي را بو مي‌كشيد. دست‌هاي‌مان را توي آستين‌مان فرو برده بوديم و اين پا و آن پا مي‌كرديم.

بالاخره يك پيكان سفيدرنگ كه روي كاپوتش خط نارنجي پهني داشت، از كوچه‌اي بيرون آمد. دست تكان داديم. با سرعت گذشت. كمي دورتر ايستاد. دو چراغ قرمز عقبش روشن شد. دنده‌عقب گرفت. راننده يك‌ور شد و شيشه سمتِ ما را پايين كشيد. زنِ ميانسالي كه جلو نشسته بود و چادر مشكي با نقش‌هاي براق بر سر داشت، سرش را عقب داد.

-«ميخواييم بريم خوابگاه دانشگاه. ولي اگر ما رو تا جايي برسونيد كه بتونيم تاكسي بگيريم، خوبه.»

سوار شديم. عقب، زن جواني با پالتوي قهوه‌اي و روسري ساتن كرم‌رنگ نشسته بود. بوي بنزين و ابرهاي فرسوده صندلي با داغي بخاري و ادكلن زن آميخته بود.

زن جلويي پرسيد: «دانشجوييد ديگه؟ از كدوم شهريد؟»

صحبت‌مان گل انداخت. مرد گفت: «اين وقت شب اينجا چه مي‌كنيد؟ ما رو واسه يلدا دعوت گرفتن به راوند. من يه سرويس بهم خورد دير شد. كار خدا بود. شانس آوردين. دانشگاه سر راهمونه.»

زنِ بغل دست‌مان گفت: «الكي دير كردن‌هات رو به حكمت خدا ربط نده. الانم اگر مامانت نگفته بود كه براي اينها نگه نمي‌داشتي.»

مرد گفت: «انقد از دم خونه غر زدي و كله ما رو خوردي كه والا ترسيدم يه نيش ترمز بگيرم.»

زن به آيينه جلو نگاه كرد و گفت: «تو از من بترسي؟ آره جون خودت.»

بعد رو به ما چشمكي زد. زن جلويي گردنش را كمي تا آنجا كه مي‌توانست، سمت ما كج كرد و گفت: «عروس راست مي‌گه. اين همش دير مي‌كنه. همه‌جا دير مي‌رسيم.»

راننده گفت: «ديدين كه خواست خدا بود. خوب بود اين دو تا جوون مي‌موندن گوشه خيابون؟»

از كيسه‌ كنار دنده، تخمه‌اي برداشت و لاي دندانش گذاشت. زنِ جوان خنده‌اش را كنترل كرد. دستش را بالا برد و به كله راننده ضربه زد. النگوهاش جيرينگ‌جيرينگ صدا داد.

جلوي دانشگاه كه رسيديم، زني كه جلو نشسته بود از ما خواست كمي صبر كنيم. بعد به راننده اشاره‌اي كرد. راننده دستش را زير فرمان برد. پياده شد. يقه كاپشنش را بالا كشيد. كف دست‌هاش را به هم ماليد و بر روي پنجه‌هاي پا سمت صندوق‌عقب دويد. لولاي درِ صندوق ناله كرد. تقه‌اي به شيشه زد، مادرش شيشه را پايين كشيد. تا جايي كه مي‌توانست چرخيد. يك انارِ قرمزِ بزرگ دستِ من داد. يك انار قرمز بزرگ دست هم‌اتاقيم.

گفت: «چشم‌روشني براي فاميلمون مي‌بريم. ببخشيد كه كمه. ولي مي‌گن انارهاي باغمون بركت داره. ايشالله واسه شما اينطوري باشه.»

انارها را دانه كرديم. يكي گفت ما توي همدان به ناردانه گلاب و شكر مي‌كنيم. يكي گفت ما نمك مي‌ريزيم. آن يكي گفت تا حالا پرتقال به آن چكانده‌اي؟ يكي ديگر پرسيد: «كسي گلپر نداره؟»

به همه رسيد.

نگفتم كه آدميزاد بعضي وقت‌ها چيزهايي مي‌شنود يا به ياد مي‌آورد كه از بس فاصله‌اش از دنيايي كه در آن غرق است زياد شده كه به فيلم‌ها و قصه‌ها نسبتش مي‌دهد؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون