• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4279 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۰ دي

گزارش يك گم‌شدن

فاطمه باباخاني

روز اول؛ نهم شهريور ماه 1389 طبق معمول ترافيك جاده شمال بود و ما تا به قزوين و از آنجا به درياچه اوان برسيم، هوا كاملا تاريك شده و تنها فرصت كوتاهي براي شام و دادن هديه‌هاي تولد به يكي از اعضاي
تيم داشتيم.

روز دوم؛ صبح زود روز بعد كوله‌ها را به دوش گذاشيم و به سمت چشمه پري حركت كرديم. از ميان باغات گردو كه مي‌گذشتيم يكي از محلي‌ها را ديديم، شك داشتيم شب را به چشمه پري برسيم، اندكي مردد شديم اما غروب كه كنار چشمه چادر مي‌زديم مطمئن بوديم همه‌چيز طبق برنامه پيش خواهد رفت.

روز سوم؛ باز صبح بود و ما كه بايد از كوه مي‌گذشتيم تا خودمان را به روستايي ييلاقي در تنكابن برسانيم و شب به تهران بازگرديم. تا عصر مي‌رفتيم و مي‌رفتيم و هيچ نشاني از آبادي نمي‌ديديم، آفتاب در حال غروب كردن بود و ما همچنان در شيبي كه فرصت چادر زدن را از ما گرفته بود. مدام از شيب پايين مي‌رفتيم، در نهايت با نااميدي از پيدا كردن يك جاي مطمئن، صخره‌اي پيدا كرديم و زير اندازها را همان جا انداختيم و زير آسمان شب را به صبح رسانديم.

روز چهارم؛ همان ساعت‌هاي اول راه رفتن به رودخانه رسيديم، بساط را پهن كرديم و با اطمينان از اينكه روز آخر سفر است همه‌چيز را در سفره چيديم. از پنير و كالباس گرفته تا نيمرو و املت و شكلات صبحانه. رودخانه حتما ما را به دريا مي‌رساند، ما هم مسير را همراه رودخانه در دره ادامه داديم تا به آبشاري چند متري رسيديم. تنها طناب چادر به همراه داشتيم. تنه درختي را با سختي وارد آب كرديم تا از آن بگيريم و پايين برويم. همين اقدام اما دقايقي بعد باعث دردسرمان شد. ناچار به پريدن بوديم، در حوضچه آبشار فرو مي‌رفتيم و بالا مي‌آمديم، آخرين همراه‌مان با سختي و ترس پريد، كتفش به تنه درخت گرفت و در رفت. تا برادرش كتفش را جا بيندازد، يكي از همراهان‌مان موهايش را مي‌شست، بعدها كه فيلم را مي‌ديديم اين صحنه اسبابي براي خنده بود. مسير را باز ادامه داديم، به آبشار دوم رسيديم، راه بازگشت نبود، نه مي‌توانستيم آبشار اول را بالا برويم و نه توان بالا رفتن از سنگ‌هاي صاف دره را داشتيم. به ناچار آبشار دوم را هم پريديم. ظهر شده بود و ما به هيچ كجا نرسيده بوديم؛ در حالي كه قرار بود در اين ساعت تهران باشيم. براي ناهار اندكي نان و پنير براي‌مان باقي مانده بود. آن را با احتياط خورديم، نمي‌دانستيم تا كي در دره خواهيم بود، مدام رگه‌اي از روشنايي پيدا مي‌شد و گمان‌مان اين بود در پيچ بعد دره باز مي‌شود اما هيچ نشانه‌اي نمي‌ديديم. باز غروب شد و ما در بخش‌هايي از مسير در آب به مسيرمان ادامه مي‌داديم. بالاخره نقطه‌اي براي برپايي چادر پيدا كرديم. آتش را با كمك محمد كه كتفش بسته بود برپا و لباس‌هاي خيس و در مواردي پاره را به بند چادر‌ها پهن كرديم تا صبح به مسير ادامه دهيم. يكي از همراهان كوله‌اش را باز كرد، چند كنسرو برايش باقي مانده بود، دو كنسرو را ميان چهار نفر تقسيم كرديم، ناني هم براي‌مان نمانده بود، خوابيديم تا
صبح چه شود.

روز پنجم؛ كوله‌ها را بستيم و راه افتاديم، در نقطه‌اي دره باز شد و باز به تنگنا رسيديم، آبشاري اين‌بار با ارتفاع حدود 20 متر روبه‌روي‌مان بود، خسرو از همراهان‌مان گفت راهي براي برون‌رفت پيدا مي‌كند و وحيد سرپرست برنامه و فرهاد تلاش مي‌كردند مسير پايين رفتن از آبشار را امتحان كنند، خسرو خبري خوش آورده بود و اينكه مي‌توانيم از دره بالا بكشيم. چند دانه كشمش داشتيم كه به هر نفر دو عدد مي‌رسيد. من علف‌هاي بين راه را هم مزه مي‌كردم و يكي ديگر از همسفران به روغن مايع دلخوش كرده بود تا سير شود. دست به سنگ بالا مي‌رفتيم، در نقطه‌اي ديگر خاك لغزنده بود و احتمال سقوط مي‌رفت. بالاخره توانستيم خودمان را به بالا برسانيم، نزديك غروب بود و گوشي‌هاي موبايل بالاخره خط مي‌دادند. تماس گرفتيم و به خانواده‌ها اطلاع داديم، تيم نجاتي براي‌مان تشكيل شده بود، نقطه جي‌پي‌اس را به آنها داديم. آتشي برپا كرديم، اما به واسطه بادگير بودن بار ديگر مسير را در ميان تاريكي در جنگل ادامه داديم و در نقطه‌اي چادر زديم.

روز ششم؛ صبح كه بيدا شديم مي‌دانستيم بالاخره به غذا و آبادي رسيده‌ايم، اين بود كه يكي، دو كنسرو آخر را باز كرديم، يكي از آنها فسنجان بود كه آلو هم داشت. با توجه به اينكه به هر كس يكي دو قاشق چاي‌خوري مي‌رسيد، يكي از همراهان گله مي‌كرد در سهمش يك هسته آلو افتاده و عملا 50 درصد نصيبش شده، اما چه كسي حاضر بود قبول كند يك قاشق ديگر به او فسنجان دهد، هيچ‌كس. مي‌رفتيم و مي‌رفتيم تا بالاخره سواد ييلاق پيدا شد. رودخانه‌اي كم‌عمق و كم‌پهنا را رد كرديم كه هليكوپتر را ديديم. يكي از دختران آينه‌اش را بيرون آورد و علامت داد و هليكوپتر زمين نشست. به روستاي ييلاقي نوشا كه رسيديم تيم امداد از ما درباره هشت كوهنورد گمشده پرسيد و ما بالاخره پيدا شده بوديم. آخرين اهالي باقيمانده روستا در آن فصل سال نان و پنير مهمان مان كردند، از هلال احمر هم كيك و آب ميوه گرفتيم و به همراه آنها با هليكوپتر به تنكابن رفتيم.

دوربين تلويزيون محلي آماده فيلمبرداري بود. گفتند به نوبت پياده شويم و مصاحبه با سرپرست انجام شد كه اعلام كرد ما گم نشده بوديم. خسته و گرسنه بوديم و هم مسافر؛ ساعاتي بعد تيم امداد و نجات هم رسيدند و پس از توقفي در كنار دريا عازم تهران شديم.

سفر از درياچه اوان به ييلاقات تنكابن را سال بعد دوباره تكرار كرديم، اين‌بار جي‌پي‌اس داشتيم و نقطه اشتباه سفر را وحيد سرپرست‌مان پيدا كرد. از فراز تپه به نياردره نگاه مي‌كرديم، به جايي كه سال قبل با جان كندن از آن خلاص شده بوديم و يك بارش باران مي‌توانست ما را بشويد و به دريا بريزد؛ اتفاقي كه بعدها فهميديم براي گروه‌هاي كوهنوردي گمشده اتفاق افتاده بود. آب در نياردره همين‌طور جريان داشت و در گذر از پيچ و خم‌هاي بسيار به دريا
مي‌ريخت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون