• ۱۴۰۳ جمعه ۲۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4291 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ بهمن

گفت‌وگو با سهيل سُمّي مترجم كتاب «فقط يك داستان» نوشته جولين بارنز

ديگر كسي براي عشق وقت ندارد

منيره زينلي

 

 

كتاب «فقط يك داستان» نوشته جولين بارنز با ترجمه سهيل سُمّي، خوب مورد استقبال قرار گرفت و در مدت زمان كوتاهي به چاپ دوم رسيد. به بهانه اين كتاب درباره، آثار بارنز، عشق و اندوه با اين مترجم گفت‌وگو كرده‌ايم. با اينكه سُمّي، مترجم پركاري است، براي ترجمه كتاب‌هاي خاصي را انتخاب و معمولا با شجاعت، از انتخاب‌هايش دفاع مي‌كند.

 

چرا اين كتاب را براي ترجمه انتخاب كرديد؟

بارنز جزو نويسندگاني كه در اولويت من باشد نبوده و نيست، معمولا هم سراغ نويسنده‌هايي كه بازار كتاب‌شان ناگهان گرم مي‌شود، نمي‌روم، چون كتابي چاپ مي‌شود و يك هفته بعد همان اثر را پنج نفر ديگر ترجمه مي‌كنند و خستگي به تن آدم مي‌ماند اما با برداشتي كه از كار نشر نو دارم و مي‌دانم كه گروهي حرفه‌اي هستند و كتاب را خيلي خوب و با دقت چاپ مي‌كنند، ترجمه اين اثر را پذيرفتم. اين كتاب را كه پيشنهاد دادند قبلا يكي، دوتا ترجمه از آن خوانده بودم؛ هياهوي زمان يا به قول آقاي كامشاد درك يك پايان. ولي خب وقتي اين كار را خواندم، روايتي از عشق دارد كه من پيشاپيش اين مفاهيم در نظرم بوده و حرف بارنز با آنها هماهنگي زيادي دارد و به‌گونه‌اي مويد بعضي افكاري بوده كه خودم داشتم، بنابراين بيشتر به اين دليل ترجمه‌اش را قبول كردم. دليل ديگر هم اينكه در هر حال بارنز ادبي‌نويس است و اين موضوع اهميت دارد.

فقط يك داستان، حول محور عشق است، عشقي كه نه‌تنها جامعه آن را نمي‌پذيرد، بلكه به مقابله با آن مي‌پردازد. از ديد شما، عشق در اين اثر چگونه است؟

ادبيات هر دوره‌اي، تحت‌تاثير يك گفتمان كلي علوم انساني است. به‌طور مثال، اگر تا همين 100 سال پيش كسي ازخودگذشتگي مي‌كرد، يك فضيلت اخلاقي محسوب مي‌شد ولي الان روانشناسان و روانكاوان از همين كنش ساده فداكاري، هزار عقده روحي و رواني، استخراج مي‌كنند. مثلا اينكه كسي كه ايثار مي‌كند يك ميل ناخودآگاه به سلطه‌طلبي دارد، بنابراين مفاهيم دچار تحول شدند. آنچه در ليلي و مجنون حالتي قدسي دارد يا مثلا در داستان شيخ صنعان و رومئو و ژوليت شكسپير، محترم است در گفتمان ادبي علوم انساني امروز انگار همزاد ضايعه روحي شده است. شما اين روزها گذشته از كتاب‌هاي سطح پايين، از آن نويسنده امريكايي دان دليلو تا جولين بارنز، رمان مارك ايميش و خيلي نويسندگان ديگر، شما مي‌بينيد كه يا به عشق نمي‌پردازند يا عشق با ضايعه مترادف شده. يعني عشق در دنياي قرن بيست و يكم، عمدتا، رفتاري غيرعادي محسوب مي‌شود؛ رفتاري خارج از عرف كه بها دارد و بهاي سنگيني هم دارد. در چنين دوراني اينكه بارنز جرات كرده اين مساله را دوباره دستمايه داستان قرار دهد، جاي تبريك دارد اما مساله اين است كه كتاب بارنز هم،
تحت تاثير گفتمان روانشناسانه‌ غالب است.

اين نگاه چقدر با آثار ديگر بارنز كه عشق و اندوه را در خود دارند، پيوستگي دارد؟

در كتاب درك يك پايان هم قصه‌ علقه و جذبه‌ انسان‌ها براي همديگر، از همان آغاز آبستن حسرت است. عشقي است كه گذشته، هم در درك يك پايان و هم در كتاب فقط يك داستان، عشق چيزي است كه در گذشته رخ مي‌دهد و بلافاصله 40-30 سال پيش روايت مي‌شود. نسلي مثل خود آقاي بارنز كه 40 سال پيش، هنوز اين فرصت را داشته‌اند كه عشق را تجربه كنند، انگار به نسل رو به انقراضي تبديل شدند كه روايتگر فاجعه‌اي هستند كه ديگر از آن به بعد قرار نيست زياد اتفاق بيفتد، عشق به يك وجود آنتيك تبديل شده است. اگر به روابط جوان‌ها در جامعه خودمان هم كه نگاه كنيد، در خيابان به جواني بگوييد تو عاشقي؟ سريع سعي مي‌كند از خود دفاع كند. من فكر مي‌كنم يكي از دلايل، جولين بارنز، روايتگر باهوشي است، اين است كه او مي‌توانست ماجراي عشق را از ديد پل 19 ساله تعريف كند. مسلما خيلي پرشورتر بود، اما ماجرا را بعد از 50-40 سال، از ديد پل پا به سن گذاشته تعريف مي‌كند و به عنوان تجربه‌اي كه تمام و از سر گذرانده شده، انگار ديگر تمام شده است. اين ديدگاه بارنز را مي‌توان به عشق در ادبيات معاصر تا حدي تعميم داد، به‌خصوص در ادبيات اروپايي يا حتي امريكايي. ممكن است هنوز در آفريقا يا آسياي خود ما هنوز كساني باشند كه به خاطر جوامع سنتي‌تر، هنوز بعضي مفاهيم را تا حدي حفظ كرده باشند اما حتي جامعه ما هم به سمت كنار گذاشتن اين انديشه مي‌رود.

ما در سراشيبي هستيم و به سرعت اين مفاهيم، آنتيك و عتيقه مي‌شود. كسي براي عشق نه وقت دارد، نه حوصله رواني براي رنج بردن، براي همين است كه بارنز مي‌گويد: كدام را مي‌خواهي؟! عشق بيشتر و رنج بيشتر؟! يا عشق كمتر و رنج كمتر؟! درك يك پايان و فقط يك داستان، ترادف و همنشيني دارند و هر دو گونه عشق را به تصوير مي‌كشند.

اين كتاب سه راوي دارد كه هويت سومي مشخص نمي‌شود، راوي سوم هم به نظر شما پل است؟

من در متن سه شاهد مي‌آورم، از جمله اينكه راوي شخص سوم بدون اينكه فصل را عوض كند يا تمهيداتي بچيند نشانه‌هايي در متن گذاشته است كه اين خود پل است كه سعي مي‌كند بعد از 50-40 سال به عنوان يك راوي فاصله گرفته، راوي سوم شخص، ماجرا را تعريف كند اما نمي‌تواند و خودش را لو مي‌دهد. اين كار را بارنز عمدا انجام داده و مي‌گويد من از داستاني كه
50 سال پيش بر من گذشته است، حتي با فرم روايي ظاهري سوم شخص هم نمي‌توانم فاصله بگيرم پس به همان قالب روايت اول شخص برمي‌گردم. نه، به نظر من راوي سوم به‌ هيچ‌وجه راوي مستقل نيست.

اين كتاب با دو كتاب قبل چه تفاوت ويژه‌اي دارد؟

بارنز يك‌سري كارهاي تجربي دارد مثل طوطي فلوبر يا هياهوي زمان، اينها در عين اينكه در فرم رمان نوشته شدند اما گونه‌اي از يك تجربه‌ عجيب هستند، مثل يك كلاژند، تركيبي از واقعيت و داستان. مثلا هياهوي زمان زندگي شوستاكوويچ آهنگساز است يا در طوطي فلوبر، رمان خيلي فراداستاني است ولي خصلت اين رمان فقط يك داستان اين است كه جنبه پيرنگي و داستاني‌اش خيلي قوي‌تر و خيلي پررنگ‌تر است.

كارهاي بارنز هميشه افسردگي خاصي با خود دارند، نقش غم را چگونه مي‌بينيد؟

نسل اين نويسنده‌ها با اين سن و سال، روايتگر جهاني هستند كه در گذشته مانده و ديگر تمام شده است. حالتي نوستالژيك و غم‌زده‌اي در لحن همه‌شان هست. بارنز هم همين است، من فكر مي‌كنم خودش هم در واقع وارث غم است چون روايتگر دنيايي است كه سپري شده است و اينها مجبورند خود را با دنياي جديد وفق بدهند كه نمي‌توانند. من در ادبيات جدي، كمتر رماني را مي‌بينم كه عشق را موضوع يا تم اصلي داستان‌شان قرار بدهند و از عشق تصوير جان‌داري بسازند.

اين تقابل مكتبي است، در مقابله با نويسندگان رمانتيك يا آثار عاشقانه‌اي چون كتاب‌هاي فلوبر؟

در واقع يك جور حياي حمق است كه انگار بعد از سر كار آمدن و انتشار آثار منتقدي مثلا چون گئورگ لوكاچ، آثار رمانتيك خود را باختند. البته بايد دانست كه خود نويسنده‌هاي رمانتيك اين كلمه را به كار نمي‌بردند، اين كلمه‌اي بوده كه نويسنده‌هاي كلاسيك به عنوان سخره درباره‌ رمانتيك‌ها به كار مي‌بردند، اين كلمه سخره‌آميز است. اين حياي حمق، پرهيز از تن دادن به احساس در رمان‌هاي جديد است كه همه پروا و وحشتي دارند از اينكه به ورطه سانتي مانتاليسم بيفتند و همين باعث شده است كه ما ديگر شاهد رمان‌هايي مثل جين اير نيستيم. چيزي كه اتفاقا فكر مي‌كنم دنياي ما خيلي به آن نياز دارد ولي نيست و واقعيت اين است كه جايش خالي است.

اين نگاه را كمي اجتماعي‌تر درنظر بگيريم، به خود عشق هم نياز داريم.

بله. در واقع به حسرت و سوگواري چيزي نشسته‌ايم كه هنوز شديدا به آن نياز داريم اما
در عين ‌حال از اعتراف به آن واهمه داريم چون گفتمان حاكم بر علوم انساني به ما مي‌گويد كه عشق، به ‌نوعي حماقت است، عشق ديدن يك آدم در جهان توهمي است، چون اگر كسي بتواند محبوبش را آن‌طور كه در واقعيت هست ببيند، اصلا عاشقش نمي‌شود. اين مثل يك پتك بر سر همه ما كوبيده مي‌شود كه عشق چيز خطرناكي است و بايد منطقي بود و حتي در گفتمان روزمره هم جريان پيدا كرده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون