مردي كه انگار از لاي كتاب روياي امريكايي نرومن ميلر بيرون آمده بود
من «روجك» هستم
سعيد حسين نشتارودي
«من يكي از اعضاي «نسل گمشده» هستم. از همون نسلي كه «نورمن ميلر» توي كتاب «رويايي امريكايي» ازش حرف ميزنه. نسلي كه حالا بايد مُرده باشه. نسلي كه بايد توي تابوت برميگشت به امريكا. من اما زنده برگشتم، با چندين سال خاطره از رفيقهاي مُرده. واقعيت اينه ترجيح ميدادم به جاي يه مدال طلايي يه تابوت بهم هديه بدن، يا حداقل يه شُك الكتريكي كه همهچيز از يادم بره. اما اونا دعوتم ميكنن و توي برنامههاي زنده و مُرده تلوزيوني اول اسمم قهرمان ميذارن. زنم هنوزم هم توي اون خونهاي كه ازش رفتم جنگ منتظرمه، حتي حالا كه برگشتم، ميگه من منتظر شوهرم هستم و تو اون آدم نيستي. حرفاش مثل تيكههاي تركش توي بدنم فرو ميره. زنها هميشه همينطوري هستن، خب من هميشه يه زن ساكت ميخواستم. دروغ نيست اگر بگم، جنگ رو به زندگي با اون ترجيح ميدادم. براي همين يه روز روي همون صندلي ِ كنار شومينه با ميله بافتني توي دستاش كارش رو يكسره كردم. ميدوني؟ سختترين قسمت، گذاشتن دوباره ميله بافتي توي دستاش بود، اما موفق شدم. مثل يه تابلوي نقاشي، يه زن در حالي كه شال بلندي ميبافه، كنار صداي جرقههاي آتيش و با چشمهاي نيمه باز برف پشت پنجره رو تماشا ميكنه. اين زيباترين تصوير يه زن نيست؟!» با گفتن اين جمله آرام كتاب را بست. شبيه هر كسي بود بهجز يك قهرمان جنگي. دسته كليد كوچكي را از جيب شلوار خاكي رنگش بيرون كشيد، چند كليد مرمي و يك مدال رنگ باخته را دور انگشتش چرخاند. بدن ورزيدهاش با آن شكمِ طبله شده سازگاري نداشت. صورتش مثل جوجه تيغي موهاي سياه و سيخشدهاي داشت. با گوشه سرآستين كف دو طرف لبهايش را پاك كرد و تازه نفس حرفش را از سر گرفت. حواسم پرت سر و وضعش شده بود، لباسهايي معمولي به تن كرده بود كه نشان مشخصي از هيچ طبقهاي نداشت، فقط پوتينهايي كه به پا داشت، با گرد و خاك و چرم چروكيدهاش آدم را ياد جبهه متفقين در جنگ جهاني دوم ميانداخت. پاشنه پا را محكم به هم چسباند، با صداي جفت شدن پوتينها از جا پريدم. دوباره كف اطراف لبش را پاك كرد و با پوزخندي گفت: «همين چند ثانيه حواس پرتي بسه تا دشمن چشم سوم رو توي پيشونيت بكاره. خامي و هنوز نميدوني خط مقدم يعني چي، تمام مدت سايه مرگ رو سرت افتاده، فقط نيازه كمي كند باشي تا دخلت رو بيارن.» ميان حرف زدنهايش نگاه قهرآميزي به بلندگوي انتهاي بخش ميانداخت و باز چشمانش را در چشمان من خيره ميكرد. گفتم: تركش هم خورديد؟ پيراهنش را از زير شلوار بيرون كشيد و بدنش را نشانم داد، با كف دست محكم روي شكمش كوبيد، گفت: «سالم و سرحالم، من يكجورايي ضد گلولهام»، بعد شبيه به انفجار خمپاره خنديد. صداي قهقهاش آنقدر بلند بود كه مشتريهاي ديگر سرشان را به سمت او چرخاندند، ولي با ديدن شكم بزرگ و لختش سرشان را سريع به كار ديگري گرم كردند. آن خندههاي انفجاري كار دستش داد، سرفه امانش را بريد، دستش را روي طبقه كتابها گذاشت تا تعادلش را حفظ كند، اما طبقه از جا در رفت و كتابها بر سرش آوار شد. حدسم بر اين رفت كه حتما ريههايش در جنگ آزرده شده و حالا با هر بوي عطري يا تك سرفهاي كله پا ميشود. حالش كه جا آمد گفت: «من تا به حال به جنگ نرفتهام. هر چه به تو گفتهام از توي كتابها حفظ كردهام. همه آرزوهايم در كتاب «روياي امريكايي» جمع شده، من «روجك» هستم». باهم كتابهاي آوار شده را داخل طبقه چيديم. مدام برايم حرف ميزد، اينكه تمام كشورش را با ماشين سفر كرده، با يك ركابي سفيد سوراخ شده از سيگار و اينكه هنوز دادگاه اثبات نكرده زنش به دست چه كسي به قتل رسيده. اينكه وكيلش كارش را خوب بلد است و هر چه باشد او يك ميهنپرست درجه يك است، يك قهرمان كه نميتواند قاتل باشد. دندانهاي زردش با هر خندهاي ديده ميشد. بدون اينكه خجالت بكشد، پيراهنش را زير شلوارش جا زد و دسته كليد را دور انگشتش چرخاند. «اينجا بايد بهتر بشه، مثل يه بهشت واقعي. زنم كليد واقعي زندگي بود، بهم گفت: برو بجنگ، اما نبايد بميري، وقتي برگشتي تا آخر عمر مثل يك قهرمان ميتوني همه جا بري و بيايي. اما من فهميدم كه مُرده منو ميخواد. اينو وقتي توي جنگ بودم فهميدم. وقتي از جنگ برگشتم، به خاطر كلاهي كه سرم گذاشته بود، حسابم رو باهاش صاف كردم». من دلم ميخواست باورش كنم، باور كنم كه او «روجك» است، به تنها چيزي كه نياز داشت همين بود، نميدانم اينكار خيانت است يا انسانيت، دستم را جلو بردم، دستم را محكم فشار داد، تمام ريهاش را پُر از هوا كرد. به چشمانم زل زده بود.