ماجراي من و او شبيه يك رمان كلاسيك روسي بود، پر از ديالوگ
پدر، پسر، آنتون چخوف
احسان رضايي
«اي پدر مقدس ما كه در آسماني، به ما رحم كن.» گاهي كه دلم ميگيرد، ميروم سراغ دوره 7 جلدي «مجموعه آثار چخوف»، جلد اولش را باز ميكنم و صفحه اولش را نگاه ميكنم و اين جمله را ميخوانم كه 10 سال دوستي و خاطره را يكجا توي خودش دارد. هر كدام از رفقاي اهل كتاب، سبك خاص خودشان را در تقديميه نوشتن داشتند. يكي هميشه با اسم خود كتاب بازي ميكرد(مثلا در صفحه اول «راز داوينچي»، سمت چپ عنوان نوشته است: «خدمت شما كه» و بعد از اسم كتاب اضافه كرده «و حتي ميكلآنژ را بلديد.») ديگري تقديم كتاب را فرصتي ميدانست براي زدن حرفهاي حكيمانهاي كه به صورت سنتي با يك «اميد است» شروع ميشد. احسان اما هميشه شرح ماجراي خريد هر كتاب را به جاي عبارت تقديم مينوشت.(توي صفحه اول جلد هفتم از همان مجموعه آثار چخوف نوشته است:«تا حالا كسي را ديدهايد كه براي يك نفر ديگر 7 جلد كتاب يكجا بخرد؟ من كه نديده بودم.») توي اين عبارت تقديمي هم دقيقا داستان خريد كتاب را نوشته است، منتها داستان را از 10 سال قبل شروع كرده.
داستان ما شبيه يك رمان كلاسيك روسي بود، پر از ديالوگ. فصل اول با يك آشنايي ساده و معمولي در دوران دانشجويي شروع شد. من سال بالايي بودم و او 5 سال جوانتر. چون اسم هردومان هم كه يكي بود، بقيه صدايمان ميزدند «احسان اول/ دوم» يا « احسان جونيور/ سينيور». تا اينكه يك بار پدرش كه به تهران آمده بود، تعارفي زد كه «شما هم بزرگتر اين بچه، هوايش را داشته باشيد، برايش پدري كنيد» احسان هم قضيه را سريع سوژه شوخي كرد و از آن به بعد هر وقت موقعيتش پيش ميآمد «پدر، پدر» مسخرهاي ميگفت و از بقيه خنده ميگرفت. احسان پسر عادتهاي خاصي داشت. يكياش اينكه هر وقت توي شرطبندي پولي برنده ميشد، اين پول شبههناك را خرج خودش نميكرد و با آن براي ديگران كتاب ميخريد. قبل از انتصاب به درجه ابوت، براي من هم كتاب ميخريد اما بعد از آن ماجرا محض به جا آوردن آداب پدر/پسري مدام نصيحتش ميكردم كه اين كارها(يعني همان شرطبندي) چه معني دارد و «پسر، دست بردار» و فلان. شده بودم يكي از آن پدرهاي سختگير و مقرراتي. براي فرار از نصايح من بود شايد كه تا مدتها خبري از كتاب خريدن نبود تا اينكه يك بار پسر گفت، برويم كتابفروشي كه شرط گندهاي بستم و بايد كتاب چند جلدي بخريم. پدر نگران تربيت اولادي كه من باشم، رفتم در فاز نصيحت و يكي از بزرگترين لگدها را به بخت خودم زدم. آن قدر به گوشش خواندم كه رفتيم دوره آثار چخوف را كه آن موقع 5 جلد بود، خريديم و برديم به كتابخانه دانشكده اهدا كرديم تا مثلا درس عبرت پسر شود. گمان كنم اگر پدر خودش بود، آن قدر نصيحت به نافش نميبست كه من يكجا خرج كردم. اما جواني است و جوگيري. هر چه شوخي كرد، آهن سختم نرم نشد و از وظيفه سنگين پدري كوتاه نيامدم.
داشته باشيد كه يك ماهي بعد از ماجرا در كتابفروشي ديگري شنيدم، چاپ دوره چخوف ترجمه استپانيان تمام شده، افتادم به صرافت اينكه واقعا آن همه دعوا و نصيحت ضرورتي داشت؟ چندتايي كتابفروشي ديگر سر زديم و ديدم بله، واقعا چاپ اول تمام شده. نگذاشتم پسر ماجرا را بفهمد اما حسابي پشيمان بودم. كار ما با يك قول گرفتن ساده هم حل ميشد. مدتي دنبال مجموعه آثار چخوف گشتم و گير نياوردم. ديگر به خودم قول داده بودم پدر سختگيري نباشم. اين وسطها احسان پسر هم ماجرا را فهميد و حسابي برايم دست گرفت. ميگفت حالا كه كتاب ناياب شده حتما قيمتش هم بالاتر رفته و بايد شرطهاي سنگينتر ببندد. مجموعه نصايح ما، مثل هر چيز سخت و استوار ديگري دود شد و رفت هوا. چند سالي بعد كه چاپ جديدي از مجموعه آثار چخوف استپانيان(با ويرايش تازه و اضافه كردن «جزيره ساخالين» به داستانها و نمايشنامهها) در 7 جلد درآمد، پسر خيلي شيك رفت عمليات كرد و بعد رفتيم اولين كتابفروشي در دسترس و كتاب را خريديم و آن جمله كتاب مقدس را اول كتاب به يادگار نوشت:«اي پدر مقدس ما كه در آسماني، به ما رحم كن».
توي اين تقديميه تاريخي، «پدر» ماجراهاي دوران دانشجويي را زنده ميكند، «پدر مقدس» اشاره به مجالس موعظه و نصيحت دارد، «رحم كن» هم لابد يعني اينقدر گير نده كه خودت بعدا پشيمان بشوي. ميماند يك «در آسماني». خودم فكر ميكردم كه يك جور شوخي است با قد و قامتم. نميدانم چرا هيچوقت از احسان نپرسيدم معنايش را. آنقدر نپرسيدم تا از ايران رفت.