به بهانه اجراي نمايش «سرزمينهاي شمالي» در خانه هنرمندان
عزيمت به سرزمينهاي شمالي
محمدحسن خدايي
سرزمينهاي شمالي به نويسندگي مونا احمدي و كارگرداني شيما عرب، در باب فاصله، فقدان و مواجهه است. «شمال» در اينجا همچون استعارهاي است از مكاني موعود كه ميتوان هنگام ملال و بيماري و حتي بهجت، به آنجا رفت و در پناهش آرامش يافت. اين عزيمت، براي سرزمين خشك و كمبارشي چون ايران، نه يك امر متخيلانه و آرماني كه از قضا بازتابدهنده واقعيتِ شمالِ سرسبز و پر بركت است. نمايش در باب دختري است كه از فرانسه بازگشته تا مادرش را در يك ويلاي ساحلي ملاقات كند. اما غيابِ مادر، مستوجبِ هجوم خاطرات و حرمان است. در فقدان مادر، گويا پدر بازگشته تا در باب گذشته گپ زند.
نمايش، ملالزده و مستعد خاطرهبازي است. فضاي مينيماليستي اجرا همچون يك تراپي، به ياري دختر ميآيد و با نوعي مكانيسم به سوگ نشستن، غياب مادر را تحملپذير ميكند. آشكار شدن رازهاي خانوادگي، امكان مواجهه با تروما و داوري گذشته است. به ميانجي حضور در مكاني متعلق به مادر، خاطرات پراكنده خانوادگي از راه فرا ميرسند. گذشته همچون باري گران بايد سبك شود تا بتوان به روال عادي زندگي بازگشت. در انتهاي نمايش، از پس مواجهه تروماتيك با خاطرات گذشته، گويي ميل به زيستن بار ديگر پديدار شده و حال ميتوان با قلبي آسوده چمدانها را بست و خيره به زيبايي و رازآلودگي دريا، لمحهاي از رستگاري و رهايي را تجربه كرد. سرزمينهاي شمالي، روبرو شدن آدمهاست با سرگذشت پر مهابت خويش. شمال نه به مثابه امكان گريختن و فراموشي كه از قضا برهوتي است براي عقوبت و رستگاري. صحنه چنان طراحي شده كه ابهام و وضوح را بازنماياند. پردههاي توري و سفيد، مكان را به فضايي چند لايه تقسيم كرده، يادآور ذهنيت پيچيده و پرابهام آدمي. در طول اجرا، پردهها به تدريج كنار ميرود و بر وضوح فضا افزوده ميشود. در نهايت با پردهاي در عمق صحنه مواجه هستيم كه تصوير ابهام و عظمت دريا را به نمايش گذاشته. با آنكه رازهاي خانوادگي آشكار شده اما امكان گردهم آمدن اعضاي خانواده، براي هميشه از دست رفته است. حال با فضايي همچون دريا روبرو هستيم كه نامتعين و دور از دسترس مينمايد. مكانيسم يادآوري و بازآفريني گذشته، امكان گفتوگو و مواجهه با زمانهاي مختلف است. بيجهت نيست كه دختر، در ذهن خود، زمانهاي مختلف را بازآفريني كرده و در باب هويت خويش از پدر و مادرش، ميپرسد. سرزمينهاي شمالي همچون دالي شناور، گاه رود ولگاست، گاه شهر رِن فرانسه و گاه شمال سر سبز ايران.
مونا احمدي در مقام بازيگر، «شنيدن» و «بيتابستان» را به ياد ميآورد. همان بهت، مهرباني، با خشمي كنترل شده بههمراه پرسشهاي منقطع و مداوم. شكيبا فدايي در نقش مادر، ملالزده است و البته اميدوار. فيگوري ايستا و پرطمانينه. مجيد يوسفي هم نقشِ پدر را بازي ميكند و هم كارگر ويلا را. سرزمينهاي شمالي در باب مهاجرت، مواجهه با مرگ و پرسش از هويت است. شايد يك دهه پيش، لحن ملالزده و تا حدودي گذشتهگرايانه اين قبيل اجراها، طرفداران بيشتري داشت، اما مدتي است فضاي پرتنش اجتماعي، زيباشناسي ديگري را طلب ميكند و مناسبات متفاوتتري را.