سالگرد خاموشي دكتر مصدق
محمود فاضلي
پس از حبس سهساله دكتر مصدق در زندان لشكر دو زرهي مركز، او در 13 مرداد سال 1335 به احمدآباد (ساوجبلاغ) تبعيد شد تا واپسين سالهاي حياتش را زير نظر ماموران ساواك در باغ كوچكي كه ملك شخصياش بود، بگذراند. دولت وقت، مصدق را دو هفته زودتر از انقضاي محكوميت از زندان خارج ساخته و به احمدآباد فرستاده بود. مصدق تا پايان عمر به مدت ده سال و هفت ماه در احمدآباد تحت نظر بود. ابتداي ورود مصدق به قلعه احمدآباد، مقامات حكومتي توصيه ميكنند كه براي مراقبت و در ظاهر تامين جاني او چند مامور در آنجا بگمارند. مصدق زير بار نميرود. چند روز بعد يك گروه از ماموران وابسته به دستگاه به احمدآباد هجوم ميبرند و اين بهانهاي ميشود تا ماموران امنيتي حضور پايدار خود را در آنجا توجيه كنند. پس از آن ملاقات او با اهالي قطع ميشود و كسي جز بستگان درجه اولش اجازه ملاقات با او را نمييابند. به ندرت از ساختمان بيرون ميآمد. فقط روزهايي كه هوا خوب بود در محوطه باغ قدم ميزد.
تنهايي ناخواستهاي كه در بسياري از نامههايش از آن زبان به شكوه ميگشايد، به او تحميل ميشود و چون تنهايي خستهاش كرده بود سفارش كرد يك اتاقك چوبي در وسط باغ درست كنند تا روزها را در آنجا بگذراند و رفت و آمد اشخاص را از دور تماشا كند. احمدآباد حكم زندان بزرگتري داشت؛ با اين تفاوت كه در زندان معاشر و محشور با ديگر زندانيان بود و ميتوانست با آنها همصحبت شود ولي در احمدآباد همراهان دوره تبعيدش فقط «نبات علي و لقا» بودند كه امورش را رفع و رجوع ميكردند. ديدار با ساير اعضاي خانواده معمولا اواخر هفته اتفاق ميافتاد؛ رخدادي كه وجود پيرمرد را سرشار از شور و شعف ميكرد.
علاوه بر فعالان سياسي و يارانش كه چند و چون وقايع سياسي و تغيير و تحولات جبهه ملي دوم و سوم را با او در ميان ميگذاشتند و از او رهنمود ميخواستند بسياري از نويسندگان آثار مكتوب خود را در زمينههاي سياسي، اجتماعي و ادبي براي او ميفرستادند و درباره ماهيت اثرشان نظر او را جويا ميشدند. انگار مصدق ميزاني بود تا ديگران حس وطندوستي و سلامت نفس خود را با او بيازمايند. نامههاي فراواني در سالهاي تبعيدش در احمدآباد از او به جا مانده است كه در حكم اسناد تاريخ سياسي معاصرند.
گله مصدق از شرايط تبعيد در بسياري از نامههاي او عنصر ثابت است. مكاتبات مصدق كه تنها وسيله مراوده او با دنياي بيرون بود براي دستگاه امنيتي غيرقابل تحمل بود و سعي در محدود كردن او داشتند. در اين باره پسرش مينويسد: حدود شش ماه پس از اقامت در احمدآباد روزي رييس سازمان امنيت تهران، رييس ساواك كرج را نزد پدر فرستاد و پيغام داده بود كه حق ندارد با هيچكس، حتي ساكنان محل ملاقات داشته باشد. مكاتبه و نامهنگاري را هم ممنوع كرده بودند. سرهنگ يادشده هر روز عرصه را بر او تنگتر ميكرد. كم نبودند افرادي كه سعي ميكردند از بيراهه خودشان را به مصدق برسانند كه البته توسط ماموران امنيتي دستگير ميشدند. از هر دسته و گروهي سعي ميكردند با ارسال نامه به احمدآباد خود را در روزگار تبعيد با او همراه بدانند. همواره به نسل جديد اميدواري ميداد «چشم مردم خيرخواه وطنپرست به شما نسل جديد دوخته شده و آخرين تيري كه در تركش ايراني است همان شما محصلين محترم و نسل جديد هستيد».
انتظار مصدق ديري نپاييد. جسم آسيبديدهاش تحمل آن همه مشقت و ناروايي را نداشت. در آبان 1345 وقتي از سوي پزشكان معالج مشكوك به بيماري سرطان فك تشخيص داده شد با اجازهاي كه پروفسور عدل از شاه گرفته بود به تهران و به منزل پسرش انتقال داده شد تا در بيمارستان نجميه مداوا شود.
پيش از همه به شاه خبر رسيده بود كه كار پيرمرد تمام است. پسرش مينويسد: «برادرم احمد روزها او را به بيمارستان ميبرد و برميگرداند. درد گردن و گلو شدت پيدا كرد؛ به نحوي كه به سختي غذا ميخورد. اين موضوع او را بيش از پيش ضعيف كرد». پيرمرد از اين بيماري جان به در نبرد و در نيمه شب 13 اسفند به بيهوشي رفت و در سحرگاه در بيمارستان نجميه تهران درگذشت و پيكرش به احمدآباد انتقال يافت. دكتر يدالله سحابي پيكرش را غسل داد و آيتالله حاج سيدرضا موسوي زنجاني بر جنازه نماز گزارد.