گمشده در حواسپرتي
اهالي توييتر فارسي مشغول خاطره تعريف كردن شدهاند. روايتهايشان درباره فراموشكاريهاي پدرومادرشان است و اينكه آنها را در كودكي در مكاني جا گذاشتند و بعد دوباره پيدا كردند. اين روايتها گاهي بسيار عجيب است و گاهي هم خندهدار. هشتگ امروز را به آن اختصاص داديم و آنچه ميخوانيد منتخبي از اين خاطرههاست:
«مامان و باباي دوست من داشتن ميرفتن شمال. ميرسن سد كرج، ميفهمن بچه رو، روي ميز ناهارخوري جا گذاشتن. جالبه هميشه هم با خنده تعريف ميكنن»، «خونه كرج بود، مهد من و محل كارشون تهران. يه روز بابا، مامان رو برميداره، نزديكهاي كرج متوجه ميشن من رو تو مهد جا گذاشتن»، «يه روايت دردناك من شنيدم، يه خانواده وقت برگشت از پيكنيك به فرض اينكه دختر كوچيكه رفته خونه مادربزرگ و توي اون ماشينه تا صبح سراغ بچه رو نميگيرن. صبح وقتي ميفهمن بچه نيست ميرن همونجاي پيكنيك، بچه از ترس مرده بوده»، «مامان و باباي من ميرن عروسي كرج. من دو سال اينا داشتم. وقتي برميگردن تهران دم در به داييم ميگن مهسا رو بدين. داييم ميگه مهسا كجاست؟ مامانم ميگه مگه تو ماشين شما نبود. داييم ميگه بچه تو، تو ماشين ما چي كار ميكنه؟ خلاصه برميگردن كرج و من توي حياط باغ نشسته بودم تا يكي بياد دنبالم»، «مامان و باباي من داشتن تو پيادهرو قدم ميزدن، صداي بوق ماشينها رو ميشنون. نگاه ميكنن، ميبينن من كنارشون نيستم و رفتم تو ترافيك در حالي كه يه پلاستيك زيتون دستمه، جلوي ماشينها رو گرفتم و نميذارم برن»، «5 سالم بود تو شيراز گم ميشم. ميرم پيش پليس و ميگم برام بيسكوييت ميخري. اون هم ميخره و من رو ميذاره رو سقف ماشين پليس تا مامان و بابام پيدام كنن»، «من رو الان هم جا ميذارن. خواهرم گفت حاضر شيم مامان رو ببريم بيرون يه دور بزنيم. حاضر شديم، ولي يادشون رفت من رو با خودشون ببرن»، «توي سفر دسته جمعي وقتي ميخواستن فرش رو جمع كنن، من رو ميذارن رو يه ديوار كوتاه و ميرن. شوهرخالم من رو ميبينه و برميداره. بعد از سه ساعت رانندگي ميبينن همه هستن جز من»، «پام شكسته بود و رفته بوديم عروسي. براي اينكه خيلي تكون نخورم من رو ميذارن رو طاقچه. عروسي تموم ميشه، اينا ميرن تو ماشين، يه مسيري رو هم ميرن، يادشون ميافته من نيستم»، «بابام من رو ميذاره تو كالسكه و ميبره بيرون. برميگرده، مامانم ميبينه من توي كالسكه نيستم. ميان بيرون و ميبينن سركوچه از تو كالسكه افتادم بيرون» و «بابام يه بار بدون اينكه منم سوار ماشين شم، رفت. 5 دقيقه وايسادم و ماشين رو نگاه كردم كه داره دور ميشه. با خودم ميگفتم شوخيه و الان برميگرده. برنگشت. ده سالم بود. زدم زير گريه و به عابرها ميگفتم: بابام من رو گذاشت سرراه، چي كار كنم؟ يكي گفت: مامانت ميدونه؟ گفتم: گمان نكنم. خلاصه اينكه وقتي بابام پياده شده روزنامه بخره، نفهميده منم پياده شدم، برادرم هم نفهميده. رفتن وسط راه بابام صدام زده و جواب ندادم از برادرم پرسيده مريم كو؟ اون هم گفته كي؟ بابام فكر كرده در ماشين باز شده، افتادم مردم. تمام راه رو دنده عقب برگشته بود، دنبال جنازم. توي اين فاصله يه مغازهدار بهم گفت: بيا به مامانت زنگ بزن و بگو بابات گذاشته و رفته، شايد بياد دنبالت. زنگ زدم به مامانم و گفتم: بابا من رو گذاشت و رفت كه بابام رسيد به مبدا و پايان داستان».