• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4334 -
  • ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۸ اسفند

مجنون بهاري

حسن لطفي

بهار و شادي ممدو با هم مي‌آمدند. اسفند كه به آخر مي‌رسيد او منتظر ولوله و شوري بود كه با آمدن دخترهاي شهري توي روستاي دور افتاده‌شان مي‌افتاد. دختران دم‌بختي كه گونه‌هاي گل انداخته‌اي داشتند و لباس‌هاي رنگارنگ مي‌پوشيدند. از كنار ممدو كه رد مي‌شدند بوي عطرشان مي‌ماند و تا ساعت‌ها با او بود. ممدو چشم‌چران نبود. سر به زير مي‌انداخت تا با آنها چشم در چشم نشود. آن هم در حالي كه چشمانش برق مي‌زد. اولين كسي كه متوجه برق چشم‌هاي او شد، زن مهرباني بود كه ممدو را بزرگ كرده بود. يك روز كه از صحرا برمي‌گشت، از دور ماشين جيپي را ديد كه كنار روستا متوقف شد. لحظه‌اي ماند و بعد گرد و خاكي به هوا بلند كرد و رفت. غبار كه نشست خاله به جايي رسيد كه جيپ توقف كرده بود. غبار رفته بود. جيپ رفته بود، اما پسركي خل وضع بجا مانده بود تا ممدوي روستا شود. پسرك خيلي زود جايش را در بين اهالي روستا باز كرد و با حمايت خاله و بقيه اهالي قد كشيد. همه روستا دوستش داشتند و وقت و بي‌وقت به او كاري مي‌سپردند. ممدو هم حرف گوش كن بود. اما با تمام اينها كسي به او زن نمي‌داد. خودش هم به همين دليل يا به دلايل ديگري پي زن گرفتن نبود. حتي وقتي بهار مي‌شد و دختران شهري، روستا را پر مي‌كردند و بازي سرگرم‌كننده خاله فاطمه و دختران شيطان شروع مي‌شد. خاله هنگام عبور دختران آنها را متوقف مي‌كرد. جلوي ممدو رديف‌شان مي‌كرد و از ممدو كه سر به زير انداخته بود، مي‌پرسيد: دوست داري كدام اينا زنت بشن؟ ممدو در حالي كه صورتش سرخ‌سرخ مي‌شد، زير چشمي و با شرم نگاهش را از روي چهره هر يك سر مي‌داد روي آن يكي و به آخرين نفر كه مي‌رسيد آرام مي‌گفت: هيچ‌ كدام اينا به درد من نمي‌خورند. تا اين حرف از دهانش بيرون مي‌آمد، خاله و دختران مي‌خنديدند. ممدو اولش اخم مي‌كرد اما وقتي خنده زن‌ها بيشتر مي‌شد در حالي كه با دست جلوي دهانش را گرفته بود، مي‌خنديد. گاهي وقت‌ها كه خاله سرحال بود، ممدو را وادار مي‌كرد تا دليلش را بگويد. ممدو زير بار نمي‌رفت. اصرار خاله و دختران باعث مي‌شد تا به خواسته آنها تن بدهد و براي هر يك عيبي بتراشد. يكي چاق بود، ديگري لاغر. يكي كوتاه بود، ديگري بلند. حرف از دهان ممدو بيرون نيامده، دختران مي‌خنديدند و يكديگر را مسخره مي‌كردند. اين بازي خاله سرانجام در يكي از روزهاي بهاري به پايان رسيد. آن روز در بين دختران شهري به صف شده دختر جواني بود كه به ممدو و بازي‌اي كه خاله ترتيب داده بود، نمي‌خنديد. آخرش هم زير لب چيزي گفت كه صداي همه را درآورد: گناه داره طفلكي خوبه سر به سر شماهام بذارند؟ بعد هم در حالي كه بوي عطرش را جا گذاشته بود از آنها جدا شد و رفت. ممدو بي‌توجه به ديگران سربلند كرد و بدون شرم به دور شدن او خيره شد. خاله فاطمه بعد از آن ديگر نتوانست ممدو را وارد بازي مسخره‌اي كند كه در آن دختران شهري روبه‌روي ممدو صف مي‌كشيدند. انگار عشق ممدو را عاقل‌تر كرده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون