تلويزيون اين روزها در آثار نمايشي به سطحيترين شكل ممكن به خطكشي ميان شخصيتها و كاراكترها ميپردازد؛ خطكشي و دستهبنديهايي كه نتيجه يك نگاه ايدئولوژيك است و اولين ضربهاش به خود تلويزيون ميرسد. در زير با سه مثال مروري داريم بر سريالهايي كه اين شبها از تلويزيون پخش ميشود.
سريال از يادها رفته شبكه يك: تهران سال 1319 مهربانو دختري از طبقه پايين به عنوان نديمه فروغالزمان دختري از طبقه متمول هر دو به فرانسه ميروند. دختر طبقه متوسط كه نقش اول سريال را هم دارد و اهل تلاش است عكاس ميشود و دختر طبقه متمول در بيمارستاني مشغول به كار ميشود كه بعدا كاشف به عمل ميآيد كه مدارك پزشكياش هم كامل نيست.
در خانوادهاش شكوهالسلطنه مادرش با پول همهچيز را ميخرد، برادرش مهراد با پول همه كار ميكند و همهچيز را در اختيار ميگيرد و همه به نوعي يا بدمن هستند يا عياش و كلاهبردار.
سريال دلدار شبكه دو: آرش پسر جنوب شهري با رونا دختري در ارتباط است كه از طبقه بالاي جامعه است، رامين برادر رونا او را ميشناسد و هر سه با هم در شركتي سرمايهگذاري كردهاند اما با وجود اينكه هنوز ازدواجي صورت نگرفته است حساسيتي هم وجود ندارد.
شادي خواهر آرش همان پسر جنوب شهري نيز با فردي به نام سامان در رابطه است كه منتظر است به خواستگارياش بيايد اما قبل از خواستگاري ماجراهايي پيش ميآيد كه آرش از شخص ديگري ميشنود شادي با سامان رابطه دارد و اين اتفاق آنقدر برآشفتهاش ميكند كه دايم او را بازخواست ميكند كه سامان كيست.
سريال برادرجان شبكه سه: چاوش حق يك نفر را خورده است. اعضاي خانواده چاوش به ترتيب خواب پدر فوت كردهشان را ميبينند كه در عذاب است. چاوش نميتواند بچهدار شود... .
اينها تنها نمونههايي از كليشههايي است كه اين شبها در سريالهاي تلويزيوني ديده ميشود؛ كليشههايي كه به غلط قرار است الگوي آدم خوب آدم بد، مذهبي و غيرمذهبي، خطاكار و درستكار و از همه مهمتر «ما» و «آنها» را نمايش دهد.
كليشهسازي از كجا ميآيد
كليشه عبارت است از تنزل انسانها به مجموعهاي از ويژگيهاي شخصيتي مبالغهآميز و معمولا منفي. در نتيجه كليشهاي كردن شخصيتها عبارت است از تقليل دادن، ذاتي كردن، آشنا كردن و تثبيت «تفاوت» و از طريق كاركرد قدرت، مرزهاي ميان «بهنجار» و «نكبتبار»، «ما» و «آنها» را مشخص كردن (مهديزاده، 1389:19).
رسانهها تلاش ميكنند با استفاده از تئوري كليشهسازي درباره آنچه ميخواهند چارچوبهايي را براي مخاطب شكل دهند. شايد تصور شود در سال 1398 شمسي اين كليشهسازيها تاثيري ندارند اما اتفاقا تاثير كليشهها امروز بيش از هر زمان ديگري است؛ با اين تفاوت كه اين تاثير معكوس است! به مثالهاي اول برگرديم. تصور كنيد تلويزيون ميخواهد در جامعه كنوني خانوادهاي را نشان دهد كه حق كسي را خورده است.
اعضاي خانواده خوابهاي پريشان ميبينند و مردي كه دست به اين حقكشي زده است صاحب فرزند نميشود. خب اين كليشه رايجي در بسياري از سريالهاي تلويزيوني است كه فرد در همين دنيا گرفتار ميشود و تاوان ميدهد اما اگر براي فرد فرد مخاطبان چنين اتفاقي رخ نداد چه؟ آيا حقكشي رخ نداده است؟ يا كليشهها عمل نكردهاند؟
تلويزيون امروز ميكوشد با ترويج اين كليشهها نوعي الگوسازي از بدمنها و خوبمنها يا قهرمانان خلق كند و به سطحيترين شكل ممكن نماد بسازد؛ نمادهايي كه بخشي از آنها در جامعه ديگر رواج ندارد و مخاطب از آنها عبور كرده است اما تلويزيون همچنان پس از سالها سعي در باورپذير كردن آنها براي مخاطب دارد.
استفاده تلويزيون از چارچوبسازي
شايد هنوز هم تئوري «چارچوبسازي» در بسياري از سخنرانيهاي سياسي موفق و كارآمد باشد؛ تئورياي كه تصميم ميگيرد برنامهريزي كند چطور بخشي از محتوا و پيام مورد نظر را براي مخاطبش عرضه كند اما مخاطب تلويزيون ديگر راحت گرفتار چارچوبسازيهاي كليشهاي اين رسانه نميشود.
چارچوبسازي از جمله نظريههايي است كه براي تعريف مفهوم كليشهسازي به كمكمان ميآيد.
چارچوبسازي يك نظريه ارتباطي و جامعهشناسي است كه فرآيند كنترل انتخابي محتواي رسانه توسط دستاندركاران رسانهاي را نشان ميدهد. اين نظريه ميگويد چگونه بخش خاصي از محتواي رسانه يا معاني بيان حاصل از آن در يك قالب و بستهبندي ارايه ميشود؛ به گونهاي كه امكان تعابير و تفاسير مطلوب، معين و مشخص را فراهم و تعابير ديگر را حذف ميكند. چارچوبسازي به رابطه ميان متن و اطلاعات به گونهاي كه معني خاصي را به ذهن متبادر سازد، اشاره دارد.
مثلا وقتي سريال تماشا ميكنيد كه شخص ميزبان از مهمان خود ميپرسد قهوه يا چاي و او قهوه را ترجيح ميدهد در نود درصد موارد كاراكتر شخصيتي منفي و از خودبيگانه دارد.
اميرعبدالرضا سپنجي، استاد علوم ارتباطات به برخي ميگويد: صداوسيما چارچوبهايش مشخص و رو است. مخاطب بزرگسال اين چارچوبها را ميشناسد و توجهي نميكند اما مخاطب كودك و نوجوان به شكل ديگري از اين كليشهها تاثير ميگيرد؛ به اين ترتيب كه همهچيز را سياه و سفيد ميبيند.
كليشههاي سريالهاي تلويزيوني
اين كليشهها در همه جا هستند و ترويج ميشوند اما شايد در عرصه كارهاي نمايشي ملموستر باشند و بهتر هم بتوان به قضاوتشان نشست. از طرف ديگر در سريالهاي تلويزيوني به دليل جذابيتهاي بصري و هنري، گنجاندن اين كليشهها اهميت بيشتري نيز پيدا ميكند.
سپنجي با اشاره به چند كليشه ديگر سريالهاي تلويزيون اضافه ميكند: در سريالهاي تلويزيوني معمولا افراد مذهبي با مشكلات اقتصادي روبهرو ميشوند، از آنها كلاهبرداري ميشود ولي درنهايت بسيار مهربان و خوشقلب هستند و از طرفي افراد مرفه بيدرد هستند كه قهوه ميخورند، زندگي لاكچري دارند و اسامي ايران باستان مثل كوروش و پرويز و رويا و... دارند.
درحالي كه در زندگي روزمره اينطور نيست. او از سريال «دلدار» شبكه دو مثال ميزند كه خانوادههايي از طبقههاي جنوب شهري و بالاشهري دارد و بيان ميكند: «در اين سريال تاكيد زيادي روي جنوب شهري و بالاشهري ميشود و كنتراستهاي عجبي نمايش داده ميشود تا مخاطب اين تقابل را ببيند.
اين سريالها ميخواهند نشان دهند كه جوان جنوب شهري ديندار و متدين است ولي در نهايت آنچه دردسرساز ميشود اين است كه كودك و نوجوان تصميم ميگيرد به سمت همان فرد متمول برود. فضاي جامعه ما بسيار خاكستري است و آدمها اينقدر سياه و سفيد نيستند و اولين نتيجه اين اتفاق اين است كه مخاطب جامعهاش را سياه و سفيد ميبيند و در زندگي روزمرهاش دچار مشكل ميشود.»
قيام دو قطبيها عليه ميانهروي
به نظر ميرسد سازندگان سريالهاي تلويزيوني عملا تصميم ميگيرند تا به مخاطب بگويند چه كسي بد و چه كسي خوب است. آنها با به كار گرفتن اين كليشهها نه تنها شخصيت خاكستري اثر را حذف ميكنند بلكه تصور مخاطب را روي شخصيت خوب مورد نظر خودشان متمركز ميسازند؛ اتفاقي كه ميتواند نوعي قطبيسازي عليه شخصيتهاي خاكستري را كه نمادي از ميانهروي هستند تلقي شود. تلويزيون با اين تعبير و در نگاهي ديگر حتي دست به حذف مخاطب ميزند؛ مخاطبي كه نه اين است و نه آن و در واقع تركيبي از هر دو است و حالا بايد يا اين وري باشد يا آن وري.
اصغر فرهادي زماني در يكي از كارگاههاي فيلمنامهنويسي خود درباره چرايي پرداختن به شخصيتهاي خاكستري فيلمهايش توضيح ميدهد: «به نظرم بيشتر آدمها در جهان خاكستري هستند، چون شرايط باعث ميشود كارهايي كنند كه براي ديگران پذيرفتني نيست؛ البته اين به اين معنا نيست كه فكر كنم آدم بد در جهان وجود ندارد ولي سعي كردم در فيلمهايم راجع به آدمهاي بد حرف نزنم و بيشتر به خاكستريها بپردازم.»
از نظر او حتي قاتل هم نميتواند بد مطلق تلقي شود و ميگويد: «شما ميتوانيد در فيلم شخصيتي داشته باشيد كه حتي قتل انجام داده باشد و كارهايي از او ببينيد كه شما را مشمئز كند اما ميتوان آن را خاكستري دانست فقط به اين شرط كه براي كارهايي كه انجام ميدهد به تماشاگر توضيح داده شود.»
خطكشيها در سريالسازي
اين خطكشيها امروز در همه ژانري از سريالهاي مذهبي و مناسبتي تا ملودرامهاي خانوادگي به تصوير كشيده ميشود و مخاطب دائم در معرض محتواي دستهبندي شده و آنكادر شدهاي قرار ميگيرد كه قرار است به جاي او فكر كند و خوب و بد را تمييز دهد.
بيژن بيرنگ كه ساخت سريالهاي خانوادگي سالهاي دور تلويزيون را در كارنامه خود دارد درباره اولين نتيجه اين قطببنديها ميگويد: اين خطكشيها براي مخاطب دشمني ايجاد ميكند. تضادها را بيشتر ميكند هرچند هماكنون هم به اندازه كافي درگير تضادها هستيم.
كارگردان خانه سبز و همسران درباره ساخت سريال براساس كليشههاي پيشفرض معتقد است: طبيعتا نوشتن و ساختن چنين سريالهايي كه بخواهيد از قبل به مخاطب بگوييد چه كسي خوب است چه كسي كلاهبردار است و... راحتتر است. كسي كه ماشين شاسيبلند دارد آدم منفي است تا اينكه در پروسه نقش به اين نتيجه برسيد.
اين كارگردان بخشي از خطكشيهاي تلويزيوني را هم به سياستهاي موجود مرتبط ميداند و ميگويد: اين خطبنديها در سياست ما هم هست، بعد از انقلاب كلماتي وضع و گفته شد كه كارخانهدار ظالم است و حق كارگر را ميخورد يا چه كسي انقلابي است و... بعد هم اينها به سريالها راه پيدا كرد.
شكسپير را به خاطر تفكرش دوست داريم
نه حرفهاش
غير از نگاه سياسي كه به آثار تلويزيوني راه پيدا كرده است دليل ديگر را ميتوان در سطحي گرفتن قصهها و داستانها توسط نويسندگان دانست. نويسندگاني كه جهان معنايي آنها نازل است پس قصههايشان هم تنزل مييابد. نويسندههايي كه به دلايلي به كليشههاي رايج تن ميدهند و ترجيح ميدهند بر اين اساس بنويسند.
با اين نگاه اثري كه ساخته ميشود هميشه يك گام از مخاطبش عقبتر است چراكه در وهله اول جهاني را عرضه ميكند كه واقعيت ندارد و باورپذير نيست. مخاطب با آن همراهي نميكند چراكه اتفاق جديدي را برايش رقم نميزند.
بيرنگ در سخني درباره اهميت نويسندگي يك سريال يا اثر نمايشي توضيح ميدهد: نويسنده كسي نيست كه قلم برميدارد و قصهاي مينويسد بلكه نويسنده كسي است كه فكر و انديشهاش را انتقال ميدهد. اگر ما شكسپير را دوست داريم به اين دليل نيست كه نمايشنامهنويس است بلكه تفكري دارد كه ارزشمند است.
كليشههايي كه به دو قطبي شدن جامعه دامن ميزند
تقي آزاد ارمكي، استاد جامعهشناسي نيز درباره پيامدهاي استفاده از اين كليشهها در سريالها ميگويد: رسانه ملي ميخواهد ثابت كند مدافع جامعه ديندار است پس از يك سري كليشههاي ثابت استفاده ميكند. مثلا شخصيت مذهبي را با برخي از ديالوگها و رفتارها همراه ميكند. كليشههايي كه فاقد جذابيتهاي بصري به لحاظ بصري است و شخصيتسازي درستي را در بر ندارد. چون در پس تلويزيون كار كارشناسي قدرتمندي وجود ندارد و به همين دليل سريالهايي ميسازد كه الابختكي است.
وي درباره عواقب نمايش اين كليشهها عنوان ميكند: اين كليشهها جامعه را متاثر و دوگانه ميكند و اتفاقا به همين دليل است كه عدهاي سريالهاي تلويزيون را نگاه نميكنند چون تبليغ يك سري از آموزههاست و به جاي آن سريالهاي تركيهاي و شبكههاي ماهوارهاي را ميبينند؛ به عبارت ديگر نبايد كليشهها را آنقدر آشكار ساخت تا همه آدمها با هر درجه پاييني از هوش و فهم به كشف راز و رمز كليشهها بپردازند. چنين كليشههايي تاثيري ندارند جز اينكه به دوقطبي شدن جامعه دامن ميزنند.
چگونه كليشهسازي به رياكاري منجر ميشود؟
تلويزيون به عنوان تريبون رسمي حاكميت در نظر گرفته ميشود. پس ميتوان نتيجهگيري كرد هر آنچه در آن به نمايش درميآيد اگرچه ممكن است قبول نداشته باشيم اما مورد قبول حاكميت است.
نمايش برخي از اين كليشهها نيز ميتواند به عنوان يك امر عرفي ادامه پيدا كند؛ حتي اگر مخاطب قبول نداشته باشد.
بهطور مثال پوشش خاصي كه براي يك فرد مذهبي در نظر گرفته ميشود يا نوع ادبيات و سبك زندگياي كه اثر نمايشي از اين افراد به مخاطب ارايه ميدهد او را به اين باور ميرساند كه براي مذهبي بودن بايد چنين كليشههايي را استفاده كند يا براي مثبت بودن بايد چه كلماتي به كار برد.
اينها در رياكارانهترين شكل آن رخ ميدهد چون تلويزيون از اول قصدي براي تحول مخاطب نداشته است، پس مخاطب هم به سطحيترين شكل ممكن پيام فرستنده را دريافت ميكند. اينجاست كه ميتوان به نقش مخرب كليشههاي ساده بيشتر از قبل فكر كرد.
اميرعبدالرضا سپنجي: چارچوبسازي از جمله نظريههايي است كه براي تعريف مفهوم كليشهسازي به كمكمان ميآيد. چارچوبسازي يك نظريه ارتباطي و جامعهشناسي است كه فرآيند كنترل انتخابي محتواي رسانه توسط دستاندركاران رسانهاي را نشان
ميدهد.
بيژن بيرنگ: نويسنده كسي نيست كه قلم برميدارد و قصهاي مينويسد بلكه نويسنده كسي است كه فكر و انديشهاش را انتقال ميدهد. اگر ما شكسپير را دوست داريم به اين دليل نيست كه نمايشنامهنويس است بلكه تفكري دارد كه ارزشمند است.
تقي آزاد ارمكي: رسانه ملي ميخواهد ثابت كند مدافع جامعه ديندار است پس از يك سري كليشههاي ثابت استفاده ميكند. مثلا شخصيت مذهبي را با برخي از ديالوگها و رفتارها همراه ميكند. كليشههايي كه فاقد جذابيتهاي بصري به لحاظ بصري است و شخصيتسازي درستي را در بر ندارد.