سرباز گوشه سنگر نشسته بود. مداد كوچكي را از جيبش بيرون آورد و روي ديوار يك خط عمودي كوچك كشيد. بعد شروع كرد به شمردن خطوط روي ديوار. پانزده خط عمودي در دستههاي پنجتايي روي ديوار بود. سرباز نفسش را كه بيرون ميداد، بخار گرمي از سينهاش توي هوا شناور ميشد. صداي باران يكريز به گوش ميرسيد. سردش بود.
دفترچه كوچكي را از كولهپشتياش بيرون آورد و با مداد شروع به نوشتن كرد:
«اين پانزدهمين روز است كه من در سنگر زيرزمينيام هستم و در خط مقدم گير افتادهام. چند روز است كه فقط صداي باران و انفجارههايي از راه دور به گوشم ميرسد. سنگرم نيمه مخروبه است و من در گوشهاي از آن زنده ماندهام. بعد از حمله آن شب، همه سنگرها و مواضع ما در هم كوبيده شده و سربازهاي ما يا كشته شدهاند يا در زير آوارها مدفون هستند. سقف سنگر من ريزش كرده و از همسنگريهايم خبر ندارم. گوشه سنگر به اندازه قد درازكش يك انسان و ايستادنش جا هست و شايد اگر پنجره كوچك سنگر نبود تا الان هواي اينجا تمام شده بود. تا چند روز ديگر هم جيره آب و غذايم تمام ميشود. سه كنسرو لوبيا و قارچ، دو كنسرو گوشت، پنج بطري آب، يك بسته كوچك بيسكوييت همه جيره غذايي من است. نيروهاي خودي عقب كشيدهاند و منطقه ما در تيررس آتش مستقيم نيروهاي دشمن است. اينجا تنها نيستم. گاهي كاپيتان به من سر ميزند. كاپيتان اسم موش همسايه من است. تا وقتي كه جيره نانم تمام نشده بود برايش يك تكه نان ميگذاشتم كنار ديوار و بعد ميآمد و تكه نان را بر ميداشت و با خودش ميبرد».
سرباز سر بلند كرد و به گوشه سنگر خيره شد. موش يك لحظه روي تيره چوبي ايستاد و با چشمهاي تيلهاي براق و كوچكش به سرباز زل زد. سرباز بلند شد و در جعبه بيسكوييت را باز كرد و يك بيسكوييت دايرهاي را روي زمين گذاشت و گفت: آفرين پسر، بيا.
بعد خودش به سر جايش برگشت و روي زمين نشست. كاپيتان آرام به طرف بيسكوييت رفت و آن را چند بار بو كرد. اطرافش را نگاه كرد. بعد بيسكوييت را با دهان گرفت و به سرعت از تيره چوبي كه مايل روي زمين افتاده بود و يك طرفش به پنجره كوچك سنگر وصل بود، بالا رفت و از پنجره ناپديد شد.
سرباز دوباره شروع به نوشتن كرد. الان كه داشتم از كاپيتان مينوشتم، اينجا بود، زل زده بود به من. برايش يك بيسكوييت گذاشتم. بيسكوييت را برداشت و رفت. فكر كنم كاپيتان يك خانواده بزرگ دارد؛ البته بايد به او ياد بدهم كه بابت كارهايي كه ديگران برايش انجام ميدهند تشكر كند. تا چند روز پيش راديو هم داشتم و از اوضاع جنگ
خبردار بودم.
اما باتريهايش تمام شد. هنوز باران ميبارد و صداي مداوم خستهكنندهاش از پنجره سنگر به گوش ميرسد.
سرباز سرش را بلند كرد. مداد را لاي دفترچه گذاشت. بلند شد و به طرف پنجره رفت. از پنجره بيرون را نگاه كرد. يك تكه از آسمان پيدا بود. ابرهاي خاكستري همه آسمان را پوشانده بودند و قطرههاي باران مثل نخ نامريي زمين و آسمان را به هم ميدوختند. زمين پر از گل و لاي بود و چند سنگر روبهرويش بهشدت ويران شده بودند. صداي انفجار و رگبار به گوش ميرسيد.
دوباره برگشت سر جايش و شروع به نوشتن كرد.
«گاهي صداي انفجار ميآيد. باران هم معلوم نيست كي بند بيايد! انگار تا آخر دنيا قرار است ببارد. تا وقتي راديو داشتم. اخبار پيشروي ارتش در خاك دشمن را ميشنيدم. اما حقيقت چيز ديگري بود. حداقل اينجا كه من هستم، بهطور كامل به دست دشمن افتاده و نيروهاي خودي عقبنشيني كردهاند. بعد هم از راديو موزيك احمقانه پيروزي پخش كردند و حتما مردم روستايي وقتي از سر مزارع خسته به خانه برميگردند، راديو شروع ميكند به خواندن اخبار پيروزي و اينكه پسران جوان و شجاع شما دشمن را به سختي عقب راندهاند و ضربات سختي به مواضع دشمن وارد كردهاند. بعد زنان و مردان روستايي در حالي كه اشك توي چشمهايشان جمع شده؛ شروع ميكنند به خواندن دعا تا خداوند مراقب پسرهاي جوان و شجاعشان باشد.»
سرباز از نوشتن دست برداشت. سردش بود. سرش را به ديوار سنگر تكيه داد. چشمهايش را بست. پلكهايش سنگين بود، خيلي سنگين. ريشش كمي بلند شده بود. صورت استخواني با فكهاي قوي مردانه داشت. مردمكهاي آبي سيرش توي گودي چشمهايش ميلغزيدند.
دوباره دفتر را باز و شروع به نوشتن كرد.
«تا بيست روز ديگر بهار ميآيد. اينجا بهار زودتر از راه رسيده. سنگر من زيرزميني است و به فاصله شايد دو وجب از پنجرهاش يك دسته گل روييده. يك دسته گل با گلهاي صورتي ريز و برگهاي سبز كوچك. اسمش را گذاشتهام دوشنبه. چون اولين روزي كه متوجه شدم كنار سنگرم يك دسته گل روييده، روز دوشنبه بود.»
سرباز دوباره مداد را لاي دفترچه گذاشت. كف سنگر دراز كشيد و به سقف نيمهويران خيره شد. احساس ضعف ميكرد. صداي انفجارها كمي بلندتر شده بود. صداي رگبار كشدارتر به گوش ميرسيد. هوس نان گرم كرده بود. نان داغ و برشته. به آب و غذاي جيرهبندي فكر كرد و احساس ترس و اضطراب به سراغش آمد. صداي انفجار بلندتر شده بود. احساس كرد زمين زير پايش ميلرزد. با هر صداي انفجار كمي خاك از سقف سنگر ريزش ميكرد. انفجارهاي پياپي و بلند كه ديوارها و زمين و سقف سنگر را تكان ميداد. از پنجره سنگر چيزي به داخل پرتاب شد. سرباز سر بلند كرد. يك نارنجك كف اتاق بود و چند لحظه بعد سنگر منفجر شد. انفجار پشت انفجار. باران همچنان ميباريد. حالا صداي حركت تانكها در ميان گل و لاي همه جا را پر كرده بود. ساقه دوشنبه شكسته بود و گلهاي ريز صورتياش روي زمين پخش شده بودند.