• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4374 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲ خرداد

روايتي در حاشيه كتاب «يك زن بدبخت» نوشته ريچارد براتيگان

جادوگري كه شعبده‌هايش را به شما ياد مي‌دهد

سعيدحسين نشتارودي

 

 

«آنقدر پول ندارم كه زندگي عاطفي‌ام پيچيده باشد. زندگي عاطفي ساده‌اي داشتم و در اغلب موارد، وقتي زندگي عاطفي‌ام ساده است يك معني‌اش اين است كه اصلا زندگي عاطفي ندارم. سعي مي‌كنم به مشكلات عاطفي بي‌اعتنا باشم، اما مشكلات سر وقتم مي‌آيند و من در شب‌هاي درازي كه بي‌خوابي به سرم مي‌زند از خودم مي‌پرسم چه اتفاقي افتاد كه تسلطم را بر چيزهاي بنياديني كه به كار دل ربط دارد از دست دادم؟»

وقتي به برق چشم‌هاش نگاه كردم، دوباره كلمه به كلمه گفتم: آنقدر پول ندارم كه…، همين‌طور خيره در مقابلم ايستاد، مثل كسي كه با ساعت زنجيردار هيپنوتيزم شده باشد. گفت: خب، بعدش؟! باز هم بگو. وقتي به دفترچه يادداشت توي دستش نگاه كردم، خط‌هاي كوتاه بدون نظمي كشيده شده بود، گفتم: يك برگ كوچيك رو خراب كردي، حالا تو مديوني به تمام درخت‌هاي دنيا، اون‌ها قطع شدن تا كاغذ بشن، اما تو يك تيكه‌ كوچيك از جنگل رو نابود كردي. وقتي ساكت مي‌شم و سكوت بين حرف زدن‌ها شكل مي‌گيره، لذت مي‌برم، مثل زبان «ريچارد براتيگان» بايد از ننوشته‌هاش، سطرهاي خالي داستان رو جلو ببري. ناراحت شدنش رو با اين جملات تموم كرد، شما وقتي در مورد كتاب‌ها حرف مي‌زنين، هيچ چيز مهمي در دنيا وجود نداره آدمي بتونه بهش فكر كنه. خنديدم و گفتم: من خودمم به حرف‌هام فكر نمي‌كنم، شما‌ها چطوري بهشون گوش مي‌كنين؟! با كتاب «يك زن بدبخت» خودم رو باد زدم تا از گرماي جهنمي تابستون كمي دور بشم، اما نه. حالا درد پاهام بود كه منو مجبور به نشستن مي‌كرد. نشستم و سه نفر روبه‌رو و اطرافم ايستاده بودن، چيزي شبيه مسيح و حواريون. فقط يك ‌نفر حرف مي‌زد، گفت: ما ادبيات مي‌خونيم، اما تا اينجا فقط واحد‌هاي درسي رو پاس كرديم، همين‌قدر ادبيات رو مي‌شناسيم. از استادمون در مورد داستان سوال كرديم و گفت: من توي نظريه‌ها غرق شدم، بايد از داستان‌خون‌ها بپرسي، بعد آدرس شمارو داد. حرفش‌ رو قطع كردم، «داشتيم شام مي‌خورديم و من دوست نداشتم خودكشي آن زن به بخشي از غذاي ما مبدل شود. يادم نيست شام چي خورديم. اما محال بود اجازه بدهم مرگ يك زن به ادويه غذاي آن شب تبديل شود. وقتي آدم به سوپرماركت مي‌رود دوست ندارد در قسمت ادويه‌ها در ميان خردل و زردچوبه و سير و فلفل چشمش بيفتد به ظرفي كه روي آن نوشته‌اند خود را حلق‌آويز كردن و مردن و انواع مواد پركننده با پيامدهاي وحشتناك را هم به آن اضافه كرده باشند، جوري كه هر غذايي را حتما و بدون هيچ ترديدي از دهن بيندازد.» با همين دفترچه‌اي كه توي دستت داري، به هر جا خواستي برو و سعي كن هر چي رو كه ديدي، شنيدي و انجام دادي بنويسي. چيزي در جهان وجود نداره كه از داستان واقعي‌تر باشه، البته اين نظرِ منه. اما «ريچارد، ريچارد براتيگان» عزيز، جادوگري كه خودش همه‌ شعبده‌هاش رو به شما ياد مي‌ده، اما باز سرتون رو كلاه مي‌ذاره و باز كلاه مي‌ذاره و باز كلاه مي‌ذاره. كتاب رو بالا بردم، خودم مي‌دونستم كه اصلا شبيه مجسمه‌ آزادي نشدم و گفتم: تمام اين كتاب درباره‌ يك زن بدبخته كه خودش رو حلق‌آويز مي‌كنه، اما وقتي داريم كتاب رو مي‌خونيم، اصلا نمي‌تونيم بفهميم كه چطور بايد سر از آلاسكا در بياريم و هزار جور كافه‌اي كه بايد با يك مرد چهل ساله كافي بخوريم و به جهاني درحال فروپاشي فكر كنيم. فكر كن، مهمونت مي‌كنه تا غذا بخوري، اما بهت مي‌گه: «بله، اين يك ادويه تازه است كه به غذا زدم. خوب شده حالا؟» و شما همين‌طور كه دارين غذارو مي‌خورين بگه: «عجيبه، خودم نمي‌دونم مزه چي مي‌ده. اسم اين ادويه مي‌دونين چيه؟ خود را حلق‌آويز كردن و مُردن.» عجيبه، نه؟ اين همون داستانيه كه هر نويسنده‌اي دوست داره تا شبيه‌اش بنويسه، يا حداقل خودم دوست دارم اين‌طور بنويسم. نمي‌بينم، چه‌ چيزي توي دفترچه‌اش مي‌نويسه. اما مي‌دونم هرچي بنويسه، تقريبا هيچ ربطي به كتاب نداره، همونطور كه كتاب «يك زن بدبخت» هيچ ربطي به يك زن بدبخت نداره. اما كتاب درباره يك زن بدبخت و تنهاست كه خودش رو‌ دار مي‌زنه و «براتيگان» تصادفا توي همون خونه، چند صباحي زندگي مي‌كنه، با ليوان يك مُرده آب‌ مي‌خوره، حتي توي تختش مي‌خوابه. راستي قرار بود در مورد كتاب بهتون بگم، اما موفق نشدم، شايد خود «براتيگان» دلش خواست و تمام ماجراي اون زن بدبخت رو بهتون بگه.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون