• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4374 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲ خرداد

قصه‌اي كه همه ‌چيزش به آن گل دقيقه آخر وابسته است

گل دقيقه‌ نودم

سجاد دليلي

 

 

به خودش كه آمد روي صندلي سالن ترمينال جنوب نشسته و خيره شده بود به ساك ورزشي كهنه‌اش.

با اينكه خط و نشان زمستان تهران به سوز و سرماي شهرشان نمي‌رسيد اما توي كاپشنش فرو رفته بود و كلاه پشمي‌اش همه سر و پيشاني‌اش را بلعيده بود.

مسافرها توي سالن بر مي‌خوردند و صداي شوفرها و بليت‌فروش‌ها قطع نمي‌شد.

ساكش را برداشت و رفت سمت پيشخوان تعاوني‌اي كه اسمش را نخوانده بود و گفت: سردشت؟

مردي كه لباس راننده‌ها تنش بود، گفت: بانه مي‌ريم خانم... يه بليت براش بزن... بانه تا سردشت راهي نيست.

اسمش را به زن گفت: افران... افران كمالي. بليت را گرفت و سوار اتوبوس شد. چشم‌هايش را بست و تمام طول راه را به اتفاقات اين چند هفته فكر كرد.

وقتي آقاي گل ليگ استان شد مربي كشيدش كنار و گفت: اينجا ديگه برا تو تمام شده، اين شماره و آدرس! برو تهران تست بده انشالا شيريني قراردادت.

آرزوهايش را لاي كفش و لباسش گذاشت توي ساك و راه افتاد.

شوت پاي راستش كه رفت زير طاق دروازه مربي تهراني برايش كف زد. ذوق كرده بود و تا آخر تمرين خيالش تا تيم ملي و جام جهاني پر كشيده بود. اما شرط‌هاي مربي را كه شنيد روياهايش بغض شدند توي گلويش. مربي گفته بود مي‌داند بچه شهرستان است و به قول خودش استعداد را فداي پول نمي‌كند اما كمتر از هشت ميليون تومان راه ندارد.

ساكش را جمع كرد سمت سردشت. وارد شهر كه شد بغضش گرفت روياهايش پشت سرش جامانده بود و روبرويش چشم‌هاي مشتاق مادرش بود و سرفه‌هاي قديمي پدر و بيكاري‌هاي فصلي‌اش.

وقتي مادرش ماجرا را مي‌شنيد داشت روي ساج خمير پهن مي‌كرد. چند لحظه ايستاد موهاي سياهش را از جلوي پيشاني كنار زد و گفت: خدا بزرگه.

سر سفره ناهار پدرش دستي به سبيل‌هاي سياه پرپشتش كشيد و گفت: هنوز بازي نكرده هشت تا گل خورديم؟

مادر و برادر كوچكش سكوت كرده بودند و افران هم گفته بود پي‌اش را نمي‌گيرد.

زمستان فصل بيكاري پدرش بود و مهره‌هاي كمرش كه بيرون زد قيد كولبري را هم زده بود. دو روز بعد اما تنها النگوي مادرش و پس‌انداز روز مباداي پدر و عمويش شده بود شش ميليون پول لاي پاكت براي افران.

پدرش گفته بود: دو گل ديگه مساوي مي‌شيم.

و افران تصميم گرفته بود هر طور شده دو گل بزند.

عصر رفته بود فروشگاه داوين. قول و قرار گذاشتند ده تا تلويزيون و ده تا بسته سيگار از كوه‌هاي بيتوش رد كند و دو و خورده‌اي نصيبش بشود. كولبري كرده بود. تابستان كه هوا خوب بود و مرزبان‌ها كرد بودند و آشنا، چند تكه اثاث رد كرده بود اما زمستان نه. زمستان بيتوش شوخي نداشت. مرزبان‌ها شوخي نداشتند.

كارتن تلويزيون را پشت كمرش بسته بود و بسته سيگار را روي شكمش. با دوتا راه بلدتر همراه شده بود. نزديك صبح بود و سرما سرانگشتان لختش را سوزن مي‌زد. خم كه مي‌شد سرما مي‌پيچيد دور كمرش و همه تنش را بغل مي‌زد. دامنه كوه سنگلاخ بود و بار روي كولش نمي‌گذاشت درست قدم بردارد.

بار آخري بود كه مي‌آمدند. سيروان بزرگ‌تر بود و راه بلدتر. بيست و سه، چهار نشان مي‌داد و با هيكل درشتش جلو افتاده بود. احمد رفيق قديم افران بود و مثل خودش هنوز به بيست نرسيده بود اما بلد راه بود و پشت سرش مي‌آمد.

طوري مي‌آمدند كه نزديك صبح روي دامنه باشند. مه همه كوهستان را محو مي‌كرد. كولبرها درست جلوي پاي‌شان را نمي‌ديدند و مرزبان‎ها روي دكل كور مي‌شدند.

نيمه‌هاي شب اما مه شكسته بود و برف لجوجانه مي‌باريد. سيروان پشت تكه سنگ بزرگي كه توي كوه جان پناه كوچكي باز كرده بود ايستاد و به بقيه اشاره كرد. بارها را گذاشتند روي زمين و نفسي تازه كردند.

سيروان شال روي صورتش را باز كرد و گفت: برف تا صبح مي‌باره نميخواد بند بياد.

افران مي‌لرزيد و احمد همان‌طور كه گل‌هاي كفشش را مي‌تكاند، گفت: كو چاره؟ وسط دكلا ايستاديم چه بريم چه برگرديم مي‌بينن‌مان.

افران دست‌هايش را زير بغلش گذاشت و گفت: بمانيم تا صبح.

سيروان نگاهي به راه پيش روي‌شان انداخت. برف به باريكه راه نشسته بود. زمزمه كرد: نميشه، يخ مي‌زنيم.

برف تا مچ پاهاي‌شان بالا آمده بود. جلوتر كه رفتند شيب تندتر شده بود و دره‌ها انگار خميازه كشيده بودند. دانه‌هاي سفيد برف در سياهي پيش پاشان محو مي‌شد.

چراغ دكل‌ها و شبح مرزبان‌ها روي برجك‌ها پيدا بود. سيروان پا تند كرده بود اما كفش‌هاي سنگين و شيب دامنه جان‌شان را گرفته بود. با فاصله كمي از هم كند و پيوسته روي سنگ‌ها مي‌لغزيدند و جلو مي‌رفتند.

روبه‌روي دكل چهارم صدايي از روي برجك بلند شد. صداي شليك مرزبان بند دل كولبرها را پاره كرد.

سيروان فرياد زد: برو نايست نمان.

غرش چند شليك پشت هم و بعد صداي ناله احمد سيروان و افران را نگه داشت. گلوله خورده بود پشت دستش. خون شره كرده بود روي برف زير پاي‌شان. احمد اما بلند شد، وقت ماندن نبود.

سيروان تقريبا مي‌دويد و احمد و افران همه توان‌شان را جمع كرده بودند توي پاهاي‌شان و پيش مي‌آمدند.

صداي شليك بعدي كه بلند شد بند دل افران پاره شد. ترس به جانش ريخته بود و مي‌خواست گريه كند. كوه را دور زده بودند و هوا كم كم روشن مي‌شد. برف داشت بند مي‌آمد. كافي بود شيب دامنه را بگيرند و بيايند پايين. گلوله خورده بود به كارتن روي كول سيروان. افران به گريه افتاده بود و تقلا مي‌كرد. مرزبان‌ها دست‌بردار نبودند و دامنه كوه انگار تمامي نداشت. روي سراشيبي پا تند كرده بودند. براي صداي شليك بعدي هيچ كدام‌شان نايستادند. تا آخر دامنه چيزي نمانده بود. نفس‌نفس مي‌زدند و مي‌دويدند. سيروان كه پايين كوه رسيد برگشت و نگاه كرد. احمد با دست سرخش جلو افتاده بود و هنوز كارتن روي دوشش را ول نكرده بود. افران با چشم‌هاي خيس با فاصله پشت سر احمد مي‌دويد و مي‌آمد. احمد خودش را توي بغل سيروان انداخت و فقط افران مانده بود كه تقلا مي‌كرد. مرزبان‌ها آخرين گلوله‌ها را شليك كردند. افران فقط به صورت نگران سيروان نگاه مي‌كرد. بار كولش را سپر كرده بود. چند بار زمين خورد و ايستاد تا به سيروان رسيد و همه ‌چيز تمام شد.

وقتي از كوه پايين مي‌آمدند خورشيد طلوع كرده بود و دشت مقابل‌شان روشن بود. چند كيلومتر باقي‌مانده امن بود. احمد و سيروان روي زمين نشستند. احمد اشك‌هاي يخ بسته صورتش را پاك كرد. افران هنوز نفس‌نفس مي‌زد و سيروان زخم دست احمد را مي‌بست.

يك ساعت بعد افران جلو افتاده بود. خطر از بيخ گوشش رد شده بود و راحت‌ترين نفس عمرش را مي‌كشيد. هم خودش سالم بود هم كارتن روي كولش. چيزي تا بيتوش نمانده بود. روياهايش دوباره رنگ مي‌گرفتند. ديگر هيچي مهم نبود. دوباره توي ذهنش تا تهران رفته بود و داشت تمرين مي‌كرد، دقيقه نود گل مي‌زد، پدر و مادرش مي‌خنديدند و هوادارها دوستش داشتند كه يك لحظه حس كرد زمين زير پايش خالي شد و صداي انفجار مين ...

به خودش كه آمد گوشش سوت مي‌كشيد. كارتن‌ها گوشه‌اي افتاده بودند. سيروان و احمد به سمتش مي‌دويدند و پاي راستش دورتر از خودش روي زمين افتاده بود.

دردي حس نكرده بود، فقط به پاي سرخش نگاه مي‌كرد. حس مي‌كرد دقيقه نودم گل زده اما مردود شده. انگار جاي درستي نايستاده بوده. انگار گل دقيقه نودم آفسايد بوده.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون