چگونه ديدن
حسن لطفي
شيشههاي عينكم آنقدر كثيف شده كه از چشم همكارم دور نميماند. سر به سرم ميگذارد و عينك را از روي ميز كارم بر ميدارد و ميگذارد روي بينيام. بعد برگه سفيدي را جلوي چشمانم ميگيرد و ميپرسد: اين چه رنگيه؟ ميدانم دنبال چه رنگي ميگردد. براي آنكه نااميدش نكنم، ميگويم: سياه! ميخندد و در همان حال عينكم را بر ميدارد و از اتاق كارم بيرون ميرود. وقتي برميگردد شيشههاي عينك از تميزي برق ميزند. اينبار از پشت شيشههاي تميزش هم رنگها طبيعيتر و زيباتر است و دوستم هم مطمئن كه سفيد را سفيد ميبينم. دوستم كه ميرود با خودم فكر ميكنم كاش عينك نامرئي كه در ذهن و انديشه داريم و با آن دنيا را درست يا نادرست ميبينيم، شيشههايش به همين راحتي پاك ميشد. دوستي ميآمد و وقتي تيرگي توي نگاهمان به چشمم ميآمد، آن را برميداشت و تميزش ميكرد و برميگرداند. ميدانم خيال است اما چقدر خوب ميشد اگر خيال و واقعيت گاهي اوقات به كمك هم ميآمدند. البته ميدانم همين جمله كه توي اين نوشته آمد بعضيها با خواندنش اولين چيزي كه به ذهنشان ميرسد اين است كه خيالي هم اگر اجازه ورود به واقعيت پيدا كند، خيال آدمهايي است كه دنيا را پر از بيعدالتي، زشتي، جنگ، حاكميت منافع فردي و... ميخواهند. مهم نيست، مهم اين است كه همه مثل آنها فكر نميكنند. هنوز كساني هستند كه نگاهشان به دنيا همراه با مهر به خودشان و ديگران است. نمونهاش كم هم نيست؛ آدمهايي كه «عيبي نداره بابا، درست ميشه، اينطوري بهتر شد و...» ورد زبانشان است. شايد هم در بين آنها كساني بودهاند كه مثل دوستم وقتي متوجه كثيفي شيشههاي عينك يكي ميشوند براي آنكه سفيدي را سياهي نبيند، با لحني خوش حالياش ميكنند كه... فقط خدا كند اگر يك چنين رفيقي سراغمان آمد دلمان پي سفيدي كاغذ، چه ميگويم رنگ طبيعي همه چيزهايي باشد كه در اطرافمان ميبينيم.