چرخ را هر لحظه بايد اختراع كرد
سيد محمد بهشتي
هر كس در عمرش دو بيتي شعر گفته باشد، ميداند در زندگي هر شاعر لحظات نابي وجود دارد كه گويي باب عالم معني بر او گشوده شده و او را همراه ميبرد. شاعر خود نميفهمد كي و چطور كلمه پشت كلمه گذاشت و مصرع پشت مصرع. در اين اوقات، دستانش به رواني برگي شناور بر آب، روي كاغذ ميلغزد و در انتها هم او معمولا خود باور نميكند آنچه گفته، از ذهن و قلم خودش تراويده است. در اين اوقات بهزعم شاعر سهلترين كار جهان شاعري است. ليكن اين حالات و لحظات هميشگي نيست. خارج از اين احوالات، سخنورترين شعرا، سختترين كار عالم را شاعري مييابند و خود را عاجز از بيان مصرعي. همين تصور بسياري را متقاعد كرده كه خلاقيت الهام و معجزهاي بيروني است كه تنها بر سر معدودي انسانها ميبارد و آنان در اينكه هيچ ارزش خلاقانه توليد نميكنند، بيتقصيرند.
اما واقعيت جز اين است. همه ما انسانها از آن جهت كه انسانيم و مقيم خانه زبان، بالقوه شاعريم. ليكن تفاوت شاعر با غيرشاعر، دو كيفيت متفاوت از سكني گزيدن در اين خانه است. شاعر كسي است كه در انتظار دقالباب شعر است. درست به اين علت كه او خود را اهل اين خانه ميداند و مخاطب اصلي الهامي كه بر در ميزند. به اين تعبير شاعري پيشه معدودي از افراد نيست. شاعري خود را اهل اين خانه دانستن است. از اين نظر شاعر در آن بسيار اوقاتي كه مشغول شاعري نيست در حال آماده شدن براي نزول اجلال شعر است. اراده شاعر در گردگيري و غبارروبي از معاني روزمره و مغفول است كه او را مستعد دريافتهاي جديد ميكند، همچون صاحبخانهاي كه هر دم خانهاش را به اميد سررسيدن ميهمان ميپيرايد. شاعر منتظر است كه ديده بشويد و به امري واحد كه اي بسا هزاران بار پيش از او دستكاري و دستمالي شده، طور ديگري نظر كند؛ او در لحظه تراويدن شعر خود را يگانه مخاطب معاني جديد ميداند و تصورش اين نيست كه چون ديگران شعر گفتهاند، سعي او بيهوده است. بهزعم شاعر ابداع دوباره و چندباره چرخ، نه تنها اتلاف وقت نيست، بلكه در دستگاه شعر است كه هر لحظه چرخي ديگر آفريده ميشود و كار اوست كه به چرخ چنان توسع معنايياي دهد كه ديگران به خود جرات ندهند آن را چيزي آفريده شده يكبار براي هميشه بدانند. براي شاعر آسمان چرخ است، گريبان چرخ است و كمان هم چرخ؛ پس اين كدام چرخ است كه نبايد از نو اختراع كرد! از اين نظر شاعري سراسر خلاقيت است و خلاقيت چيزي جز شاعري در عرصههاي مختلف نيست. خلاقيت تنها از اين اطمينان شاعرانه برميآيد كه هيچ جزميتي در معنا وجود ندارد و معاني در هر لحظه در حال تبدل و زاييده شدن هستند.
ما فارسيزبانان به جهت اقامت در زبان فارسي ميداني بس فراخ براي خلاقيت در اختيار داريم. فرهنگ و زبانمان ما را از تصلب مفاهيم ميرهاند و دايما نهيب ميزند كه هر چيز را هزار طور ببينيم. اين يعني معاني دايما در حال دقالباب اين خانهاند و آن آذرخش الهامات غيبي از قضا بر سقف اين خانه و هر كه در آن است، بسيار ميبارد. از اينروست كه روزگاري صنعتگران شاعر بودند، زارعين شاعر بودند، معماران و مهندسان هم شاعر بودند. شاعر در معني كسي كه هر چيز را آبستن معانياي پنهاني ميداند و بسته به آنكه چقدر بتواند به حقيقت نزديك شود، مستعد دريافتهاي منحصربهفردتري است كه تا پيش از آن به ديده كسي نيامده بود. تعجب ندارد كه تا پيش از دوره معاصر، نه خلاقيت موقوف به هنر بود و نه هنر چيزي جداي از زندگي چون ادويه و رنگي افزودني به آن. اما چند دههاي است كه اين باور همهگير شده كه خلاقيت در گرو الهاماتي است كه فقط درب خانه هنرمندان را ميزند. ضمن آنكه مقام هنرمندان را نيز به رامشگراني كه فقط ميتوانند اسباب تفريحي براي سرداران عرصههاي جديتر باشند، ميكاهد. بيخود نيست كه در اين مدت، جز عرصه هنر كه يگانه عرصهاي است كه معتاد و مواجببگير نفت نشده، در همه آن عرصههاي ديگر جاي خلاقيت را رانت پر كرده است.
عجيب است كه فرهنگ و زباني تا اين اندازه اهالياش را براند به سمت هزارگونه تماشا كردن و آن وقت اهل اين زبان خود را دست و پاي بسته در زندان تنگ تقليد بيندازد. اين باور غلط كه «چرخ را نبايد از نو اختراع كرد» تنها ميتواند تراوشات ذهني كسي باشد كه نسبت به اين خانه نااهل است و بسيار باشد كه الهام بر در اين خانه كوفته اما از آنجا كه او خود را محل نزول خلاقيت ندانسته، در را نگشوده است. دوصد حيف و افسوس. ايكاش دوباره اهل اين خانه شويم.