• 1404 جمعه 23 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4400 -
  • 1398 پنج‌شنبه 6 تير

روايتي در حاشيه كتاب «شازده احتجاب»

اين يارو قاجاريه كجا رفت؟

سعيد حسين نشتارودي

 

 

«فخرالنسا خنديد، گفت: تو خيلي عقبي شازده. پس كي مي‌خواهي شروع كني، هان؟ شش‌لول پدر بزرگ بود، سنگين و سرد. تيك‌ و تاك بي‌انتها و مداوم ساعت‌ها تمام اتاق را پر مي‌كرد و بوي نا و بوي شمع‌‌هاي نيم‌ سوخته و بوي فخرالنسا كه آ‌ن طرف توي تاريكي ايستاده بود. شازده بلند گفت: كاش پنجره را باز كرده بودم تا اقلا اين بوي نا... و سرفه كرد. اما مي‌‌دانست كه هر چقدر هم بلند سرفه كند، نمي‌تواند آن شيشه‌هاي بزرگ يك‌دست درها و پنجره‌ها را بلرزاند و باز سرفه كرد. شازده احتجاب مي‌دانست كه فايده‌‌اي ندارد، كه نمي‌تواند، كه پدربزرگ، هميشه، مثل همان عكس سياه و سفيدش خواهد ماند: مثل پوستي كه توي آن كاه كرده باشند؛ سطحي كه دور از او و در آن همه كتاب و عكس و روايت‌‌هاي متناقص به زندگي‌‌اش ادامه خواهد داد. اما مي‌خواست بداند‌ به خاطر خودش و فخرالنسا هم كه شده بود، مي‌خواست بفهمد كه پشت آن پوست، پشت آن سايه روشن عكس و در لا‌ به‌ لاي سطور آن همه كتاب...» گاهي كتاب‌فروشي جاي عجيبي مي‌شه، يكي از در مياد تو، با كت و شلوار قديمي كه بعد از قاجاريه مُد شده بود و تن تمام مردان ايراني ديده مي‌شد. شاه‌ شهير از فرنگ سوغات آورده بود. اون كلاه پنج شاهي فراموش شده بود، حالا كت، شلوار و كفش‌هاي مردونه چرمي، بخش از برتري اجتماعي به حساب مي‌اومد. مردي كه داخل شده بود، ظاهري بين قاجاريه و لومپنيسم داره با قدم‌هايي روي پاشنه‌اش روي يك خط كج و معوج مستقيم به سمت من مي‌اومد. اگر كتاب «شازده احتجاب» رو نخونده بودم، هيچ ايده‌اي براي اين نسل منقرض شده نداشتم. سبيل پُرپشت و دونه درشتي كه رگه‌هاي زرد از زير حفره‌هاي بيني به پايين ادامه داشت. وقتي لب‌هاش رو باز كرد من صداي زمخت و لحن دستوري‌اش رو اصلا نمي‌تونستم، بپذيرم. بوي توتون خالص توي دماغم مي‌زد. شروع كرد به گفتن: «بي‌بين، من كتاب متاب نمي‌خوندم، يعني وخت نداشتم كه حرف اينو اونو بخونم، حالا كاري ندارم، بچه‌ها رفتن پي كارو بارشون، اما ميان. اينجا كتابي هس كه بخونيم چيزي به ما اضافه كنه؟! يا نه، همه‌اش عشق و عاشقيه؟!» تنها سوالي كه دوست داشتم بپرسم، اين بود كه:«دقيقا توي چه سالي زندگي مي‌كني؟!» اما كمي اين پا و اون پا كردم و گفتم:«دوست داري در مورد شازده قاجاري بخوني؟!» ابروهاش رو بالا داد و به زور بهم نگاه كرد، بعد با كلي اكراه گفت:«به من نيگا كن، اگر مي‌خواي شازده ببيني، همين الان چشاتو وا كن، من جزو آخرياشم. بعد منو چند تا شازده ديگه، از تير و طايفه ما هيچي نمونده.» همون چيزي بود كه بايد مي‌گفت تا من راحت‌تر بگم، «شازه‌ احتجاب» آخرين شازده قاجاريه. مثل شما تك افتاده بود. مثل شعبده‌بازي كه جز باز كردن تصادفي كتاب كاري نداشتم، كتاب را از توي طبقه برداشتم، همينطور كه به سمتش گام برمي‌داشتم، كتاب را باز كردم و بلند بلند خواندم:«و بلند گفت: بايد كاري بكنم. و سرفه كرد. و در لابه‌لاي آن همه فراش خلوت و خواجه‌‌باشي و شاطر و فرياد‌هاي كور شو، دور شو و زن‌‌هاي حرم و كنيز‌ها كه مي‌ريختند توي حوض و كشتي مي‌گرفتند... آن‌ سو، پشت اين همه، پدر‌بزرگ ايستاده بود يا نشسته؟ طرحي مبهم از كودكي چاق و كوتاه يا بلند و باريك با موهاي پر‌پشت و يا… و چشم‌هاي؟ با شمشير و كلاه و چكمه و برق تكمه‌ها و للـه‌‌باشي‌‌ها و وزير و مشيرهايش. حاكم ولايت… » سرم رو بالا آوردم اما كسي نبود، تمام بخش‌هاي كتاب‌فروشي را گشتم نبود، از همكارم پرسيدم كه: اين قاجاريه كو؟! با چشم‌هاي گشاد نگاهم كرد و به كتاب توي دستم اشاره كرد، گفت: رفته پيش «هوشنگ گلشيري.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون