پروانه
سروش صحت
پروانه بزرگي از پنجره جلوي تاكسي آمد تو. دختربچهاي كه عقب كنار مادرش
نشسته بود با خوشحالي گفت: «مامان پروانه.» مادر گفت: «اين پروانهها ما رو كشتن، هر جا نگاه ميكني پروانه، پروانه، پروانه.»
دختر گفت: «قشنگن كه.» مادر گفت: «باشه قشنگ باشن اينقدر زياد شدن كه ديوانهمون كردن، بسه ديگه.» دختر جواني كه بغل زن نشسته بود، گفت: «كاش من زودتر فهميده بودم هر چقدر هم كه قشنگ باشن نبايد زياد باشن.» راننده گفت: «هيچي زيادش خوب نيست.» پروانه رفت. دختر بچه گفت: «خيلي قشنگ بود.»