روز سي و هشتم
شرمين نادري
روز آفتابي و گرمي است و من راه افتادهام به سمت باغهاي ده ونك.
اميد دارم كه چيزي از سايه درختهاي توت كه در بچگي از گرماي تابستان نجاتمان ميدادند، باقي مانده باشد.
ده ونك اما نه آن ده ونك است كه بود؛ آدمها بيمجوز توي باغهاي گيلاس و توتش، خانههاي زشت و شتر گاو پلنگ غريبي ساختهاند و ديوارهاي دانشگاه مثل ديوي در حال جلو آمدن و بزرگ شدن است و كمكم دارد ميرسد به سرحد اتوبان و هرچه درخت است توي دلش ميبرد و باز شكر خدا كه درختهاي توي دانشگاه سرجايشان هستند.
اينها را به خودم ميگويم و كنار ديوار پشتي دانشگاه قديميام را ميگيرم و از كنار جوب آبي كه ديگر بيرمق شده و سايه ديوارهاي گلي قشنگي كه از كودكي به ياد دارم به سمت ميدان ده ونك ميروم.
قصد دارم به سمت انتهاي ونك بروم و ببينم آرايشگر پير مامان زنده است يا نه.
ميخواهم بدانم آن حياط كوچك نقلياش سر جايش مانده و عروسش كه مهربان بود و لام تا كام حرف نميزد، آيا تبديل شده به زني ميانسال و پرحرف
يا نه؟
جوابم را توي كوچهاي در انتهاي ده ونك ميگيرم؛ جايي كه هنوز بساط خنزرپنزر فروشي و ساعتسازي و نانوايي هست.
وقتي ميگويم آقاي گودرزي سلام، مردي ازكنار ماشيني جلو ميپرد تا جوابم را بدهد و بگويد ديگر خرازي ندارد و مدتي است معاملات املاك كار ميكند.
من از كنار آقاي گودرزي ميگذرم. چشمم ميافتد به تابلوي آرايشگاه الناز. چشم ميدوزم به تابلو آرايشگاه و بعد ميدوم كه حياط كوچك خانم مقدم را
ببينم.
نميدانم چرا در خانهاش باز است و حياط هنوز پر از دار و درخت است و گرچه حوض را پركردهاند و ساختمان را به خيال خودشان بازسازي
كردهاند.
هنوز آرايشگاه همان اتاق دربوداغان و قشنگ است و آينهها همان آينههاي گلدار و عكسها همانقدر دور از ذهن و غريب.
عروس خانم مقدم ميآيد جلو و ميخندد به من و اسم مادرم را به ياد ميآورد و بعد خانم مقدم را نشانم ميدهد كه پير و خسته جلوي تلويزيون نشسته و غوره پاك ميكند.
ميگويم چقدر همهمان عوض شديم و بعد ميگويم آمدهام كه راه بروم و عروس خانم مقدم ميخندد كه وقتي بچه بودي هم قرار نداشتي و دور حوض راه ميرفتي و براي خودت حرف ميزدي.
اين را كه ميگويد هر دو ميخنديم و من باز برميگردم كه از كنار غورههاي چيده در آفتاب و كوچههاي پيچ پيچ و تكدرختهاي باقيمانده ده ونك و آن جوب كم آبش بگذرم و براي خودم بخوانم كه راه برو، راه برو وگرنه ميميري از اين همه قصه.