• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4461 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۱ شهريور

روايتي در حاشيه كتاب «ناگهان سيلاب» نوشته مهدي سحابي

مثل سيگاري يا مهلت خواندن آوازي در پاي دار

سعيد حسين‌نشتارودي

 

 

الان كه اين رو دارم مي‌نويسم، سال‌ها از اين ماجرا گذشته. يك آقاي پيري كه هفته‌اي يك‌بار مي‌اومد و كتاب از من مي‌گرفت، بالاخره يك روز از پله‌ها بالا اومد. عادت داشت تا جلوي پله‌ها مي‌اومد و با دست به من مي‌گفت برم بيرون پيشش. مي‌گفت: «از پله‌ها بالا اومدن برام سخته». يك كاغذ رو كه اسم چند كتاب روش نوشته شده بود، دستم مي‌داد، منم تمام كتاب‌ها رو براش مي‌بردم. اما اون روز، آدرس خونه‌اش ‌رو برام نوشته بود، كلي برام توضيح داد كه نمي‌دونه با كتابخونه‌اش چكار كنه. منم قرار شد برم، ببينم چكار مي‌شه كرد. بالاخره رفتم و يك خونه‌ ويلايي كنار دريا ديدم، بزرگ و خالي از سكنه، يعني كسي جز خودش اونجا نبود. توي اتاق‌هاش تا ستون‌هاي كوچيك و بزرگ كتاب بود. گفت: «مي‌خوام كتاب‌هاي اون اتاق ‌رو ببرم تا نوك كوه. ماشين توي پاركينگ هست.» منم كتاب‌ها رو دسته به دسته تا شورلت سفيد رنگ قديمي بردم. تمام مدت روي صندلي زنگ زده نشسته بود و با دوربين خيلي بزرگي، كوه‌ رو نگاه مي‌كرد. غير از دوتا صندلي جلو، تمام ماشين پر از كتاب شده بود. ماشين پير بود، اما با اولين استارت نعره‌ بلندي كشيد و آروم از دل شهر به جاده‌هاي پر از پيچ و خم كوه رسيديم. دستش رو دراز كرد و يك كتابي رو از پشت برداشت. شيشه‌ ماشين رو داد پايين و به درخت‌هاي در هم فرو رفته، گفت: «ناگهان سيلاب» و شروع كرد به خواندن؛ «و پرنده‌ها يكباره از شاخه‌ها مي‌ريزند... جيغ زن در دور و نزديك طنين يافته است و فريادهاي ديگري به آن پاسخ مي‌دهند. ميوه خارداري از آسمان مي‌افتد و در چشم دختركي گير مي‌كند و تن او را به پيچ و تاب مي‌اندازد. كودك نعره مي‌كشد و پا مي‌كوبد. كله‌اي سنگين و خاكستري چون سنگي پرتاب شده، به پيشاني گداي پيري مي‌خورد و شتاب فرودش او را به زمين مي‌اندازد. در پياده‌رو بارش ساتيه‌هاي سياه و سنگين رگبار شده است. بي‌امان فرو مي‌بارد و هنوز به زمين نرسيده، گردبادي مي‌شود و مردم را مي‌چرخاند و خود نيز با آنها مي‌چرخد... » گفتم: اين كتاب از كيه؟ جلد نسبتا كثيفش را نشان داد. از آدمي است كه من سال‌ها ترجمه‌ها، نقاشي و مجسمه‌هايش را دنبال مي‌كنم؛ مهدي سحابي. اما هيچ وقت اين كتاب را نديده بودم. از دور، جاده‌ خاكي را نشانم داد، هيچ تابلويي سر جاده وجود نداشت، شورلت مثل گرگ در جاده خاكي بالا مي‌رفت، شيشه‌ها را بالا داديم تا شاخه‌هايي كه در جاده بودند، از شكافه شيشه به صورت ما نخورند. دوباره جايي از كتاب‌ را برايم خواند.
«... در حال كشمكش بر سر مرده ريگ، آخرين هوس پدر پير را كه ديگر رفتني بود پذيرفتند، چون فهميده بودند كه او در آن بالا، در ميان ملافه‌هاي سفيد سنگي، بالكن احتضار، نگاه خيره و خنده سبكسرانه مرگ را به چشم ديده است؟ يا شايد بنا به رسمي كه بايد ساخته و پرداخته نويسندگان بازاري باشد، مي‌خواستند پيش از فرستادن او به پاي ديوار پايان، آخرين خواسته‌اش را برآورده كنند. آن سه محكوم را مثل سيگاري يا مهلت خواندن آوازي در پاي طناب‌ دار به او تعارف مي‌كردند.» رسيديم وسط يك روستا، خانه‌ها در كنار و سقف هم رشد كرده بودند. تقريبا وسط روستا رسيده بوديم كه از من خواست بمانم. دستش را گذاشت روي بوق و نگه داشت. اول مردها و بعد بچه‌ها از خانه‌ها بيرون آمدند، در آخر زنان دست دختران را گرفتند و كم‌كم تمام روستا دور ماشين جمع شدند. همان مردي كه راه رفتن برايش سخت بود، حالا سرپا ايستاده بود و كتاب‌ها را يكي‌يكي به دست مردم مي‌داد، هركس چند كتاب مي‌گرفت و با سري در كتاب به سمتي روانه مي‌شد. چند ساعتي همانجا نشستم و از پشت پنجره چيزي كه ديدم را باور كردم. نشست توي ماشين و دانه‌هاي درشت عرق از روي صورتش روي لباسش ريخت. چشمانش را بست و من برايش خواندم؛ «اما روي شهر داستاني افتاد، تگرگ نبود. موشك بود. موشكي كه با هفتاد تن سنگيني و بيش از هزار كيلومتر سرعت چون آبشاري سيلابي و ناگهاني به آن دريا ريخت، نه نريخت، افتاد.» كتاب را روي داشبورد گذاشتم و از درون مه، به سمت شهر حركت كرديم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون