آب جويد هم به عالم تشنگان
سيد محمد بهشتي
بازار جواهر، بازار پارچه، بازار كفش و بازار كتاب، هر كدام هر قدر بيانتها باشد، بخش كوچكي از سود آنچه در آن عرضه ميشود، نصيب خريداران و سهم كمتري عايد فروشندگان ميشود. پولي كه خريدار براي كتاب ميپردازد، كجا ميتواند وام معاني بلندي كه در آن آمده را بگذارد يا دين عمر نويسنده و تجربيات ساليانش را ادا كند. هزينهاي كه كسي براي مقداري پارچه مخمل نفيس پرداخته، هر قدر گزاف باشد، كي ميتواند حظ پوشيدنش در مجلسي عزيز را جبران كند يا وامگزار نسلهاي خلاقي باشد كه بعد سومي به دو بعد تار و پود افزودند و حلهاي ساختند همقدر در و گوهر. بيشك هر قدر عطار براي فروش مثقالي زعفران پول طلب كند، با نشئه بوييدن پلوي مزعفر سربهسر نميشود و بخش ناچيزي از بدهي ما به خلاقيتي كه صرف كشف اين عطر شده را تلافي نميكند. اما واقعيت اين است؛ پولي كه در اين ميان ردوبدل ميشود، قرار نيست وامگزار همه اين حظايظ و لذايذ باشد، زيراكه آنچه به قفس سوداگري ميآيد سهم ناچيزي از ارزش واقعي هر چيز است.
فايده ادويههاي تلنبار شده در گونيهاي دكان عطاري، گلسرخ، زردچوبه، فلفل قرمز و سياه را نه عطار ميبرد و نه مشتريانش. عطر به انحصار عطار درنميآيد، عطر به نسيمي برميخيزد و از كوچكترين روزنها ميگريزد، پخش ميشود و به مشام ميرسد. عطار هميشه اهل خسران است؛ چراكه قادر نيست اين عطر را به بند كشد و براي اين عصاره فرار، قيمتي درخور تعيين كند. موضوع سوداگري عطار بيشتر جسد گلسرخ است نه عطر آن. اما مشتريان عطار نيز الزاما بهرهمندان اصلي نيستند. آنها پول سياهي دادهاند و شاخ و برگي خشك خريدهاند. سود خالص و توفير تمام در اين معامله نصيب كسي ميشود كه ايبسا پا به دكان عطاري نگذاشته و دخيل در هيچ معاملهاي نشده است. او كه تشنه بوييدن است و پنهاني بر درِ عطاري با اين عطر عشق ميبازد. او كه با اين عطر سروسري و گفتوشنودي دارد، با دمي رايحهاي كه از فرط لطافت كسي ملتفتش نميشود را به درون كشيده و از آن خود ميكند.
بيشتر حظ جامه طراز، نه عايد فروشنده و خريدار كه نصيب ديدگاني طراز ميشود كه از ديدنش سرخوش ميشوند و دچار خيالاتي لطيف و مخملي. آنان كه تماشا ميكنند و قادرند دلهاي تنيده و جانهاي بافته در اين حله را دريابند. آنان مخاطب راز و رمز نامهاي سربستهاند كه آنقدر ميان خريداران و فروشندگان دست به دست شده كه بالاخره به كسي كه بايسته است رسيده. آجيلفروش كه مراقب است آب از دستش نچكد، كجا ميتواند داد درخشش كشمش و بادام و پسته را از پرسهزناني كه پشت پنجره مغازهاش، همه تن چشم شدهاند و سراسر تماشا بستاند. او هر قدر باسليقه زرشك و پستههاي خندان را در پيشخوان عرضه كند، بالاتر از حدي معين نميتواند بر آن قيمت گذارد، چراكه خريدار بيش از اينكه دربند زيباييهاي عرضه شده در پيشخوان باشد، در قيد آن است كه با پرداخت كمترين پول بيشترين سود را نصيب خود كند. چشمان چنين كسي كجا تاب تحمل درخشش بيحد دارد. مغز او كجا گنجايش دارد، دريابد زرشك از ياقوت كم ندارد و پسته زمرد است و كشمش عقيق. اصلا براي خريدار صرفه در اين نيست كه چنين باشد. اين خيالات تنها به ذهن آنكه در قيد معامله نيست خطور ميكند. عمده قيمت جواهر به درخشش و تلألو آن است و چه ضرري براي جواهرفروش بالاتر از آنكه برق آن را نميشود حبس كرد و آن را فروخت و اين برق بيش از هر كس، چشمهايي را روشن ميكند كه پولي برايش نپرداختهاند.
در اين بازار هر آنچه از خوبيهاي عالم جمع است و شوقي برميانگيزد، هر آنچه خيال را بارور و خاطر را منور ميكند، حاصل سعي خريدار و فروشنده نيست. وجود همه آنها مديون عشاق قلندرصفتي است كه دست خالي خواستهاند، معتبرترين نامه را براي معشوق نويسند، برازندهترين حرير را بر تن معشوق ببينند و مرصعترين خوراك را پيشرويش نهند. عشاقي كه در حال و هواي عطرها، نورها و طعمها پرسه زدهاند، با آنها خوب آميختهاند و به جان جانشان راه يافتهاند. بهزعم سوداگران آنها كه فقط به تماشا آمدهاند، هرزهگردند و اوقات به بطالت تلف ميكنند. ليكن آنها كه بيقصد خريد و فروش و بيپرواي سود و زيان بودهاند، لاجرم چيزهايي را يافتهاند كه فروشي نيست. آنها كه به هر متاعي راضي نشدند گوهري عزيزتر و كميابتر يافتهاند. سوداگران نميدانند كه هر آنچه از خريدني و فروختني در دست دارند رهاورد همين دلگرديهاست. سوداگر در حال خريد و فروش شمهاي از لطايفي است كه اگر ذوق دلگرد نبود هيچگاه ديده و شنيده و بوييده نميشد.