پيرمرد هفتاد و پنج را شيرين داشت. با واكر و لنگلنگان و نفسنفس زنان آمد توي مطب. رفتم به كمكش و در را پشت سرش بستم. تا بيايد روي صندلي جابهجا شود با خودم فكر كردم حتما براي تجديد نسخه داروهاي قلب و فشار خونش آمده يا شايد هم ميخواهد برايش آزمايش قند و پروستات بنويسم. اينجور مريضها معمولا چند ثانيهاي براي نفس تازه كردن لازم دارند.
من هم توي آن فاصله كمي با خودكار و مُهرم ور ميروم و سرنسخههاي روي ميز را مرتب ميكنم تا معذب نباشند و هر وقت آماده بودند بگويند كه چرا آمدهاند دكتر.
اين بار اما نفس تازه كردن، كمي بيشتر از حد معمول طول كشيد و نگاهم كه به نگاه پيرمرد گره خورد ديدم كه دارد توي دلش دو دو تا چهار تا ميكند كه چطور شروع كند.
گفت كه همسرش چندين سال است كه از دنيا رفته و فرزندانش خانمي را براي كمك به او استخدام كردهاند و .... باز هم ذهنم سبقت گرفت. ماجرا، ماجرا محرم شدن و بعد ادعاي ارث و ميراث بود و پيرمرد آمده بود با من درد دل كند.
همانجور كه داشتم حرفها را دنبال ميكردم و منتظر بودم تا نطق غرايي در باب اينكه چه ميشود كرد بكنم، قطار كلمات پيرمرد راهش را از مسير پيشبيني شدهام جدا كرد. سوزنبان، يك جايي با كلمه «بو» ريل را عوض كرده بود.
پيرمرد، با حال و هواي فرد جديد كنار نميآمد. مهم نبود كه رايحه همسر جديدش رايحه خوبي بود يا بد. ميگفت حالش از اينكه زن بيست و چهار ساعته در هوايي كه او نفس ميكشد نفس بكشد بد ميشود. نياز به هواي تازه داشت.
گفت مشكلش را پيش چند تا پزشك برده و آنها هم همه احتمالات را بررسي كردهاند و اصلا پاي رايحه بدي در ميان نبوده است. ولي او همچنان با تكتك سلولهاي بويايياش از آدم جديد بيزار است.
ياد فيلم «عطر: داستان زندگي يك قاتل» افتادم. آدمي كه توانايي عجيبي در تشخيص بوها داشت و عاشق دنياي عطر و بوي خوش بود. آنقدر عاشق كه براي استخراج رايحه خوشي كه از آدمهاي مختلف استشمام ميكرد، دست به قتل آنها ميزد. برايش بويايي چيزي فراتر از يكي از حسهاي پنجگانه آدمي بود.
ياد يكي از شبهاي كشيك دوران طرحم هم افتادم. وقتي حدود ساعت 3 صبح براي ويزيت بيماري بيدارم كردند و وقتي گيج و خوابآلود رفتم كه ببينم چه دردي مريض را آن ساعت شب به اورژانس بيمارستان كشيده، با پسري بيست و چند ساله مواجه شدم كه از رويش چند موي زائد روي صورتش شكايت داشت.
فكر كردم قصد مسخرهبازي دارد اما با چند سوال و جواب فهميدم واقعا آن چند تار مويي كه خارج از محدوده طبيعي موهاي صورت آقايان، روي صورتش جا خوش كردهاند، جدا خواب و خوراك برايش نگذاشتهاند و ميخواهد ببيند ميشود براي هميشه آنها را از صفحه روزگار ناپديد كرد يا نه.
اينها تازه مواردي هستند كه حسهاي پنجگانه جسمانيمان، كه كم بيش روي كيفيت دريافتهايشان از محركهاي محيطي اتفاقنظر داريم، اينجور متحيرمان ميكنند. احساسات و تجزيه و تحليلهاي پيچيده مغزي كه ديگر جاي خود دارند.
بوهايي كه ما به سادگي از كنارشان ميگذريم، پيرمردي را از اين مطب به آن مطب ميكشانند تا براي حضور قاطع بيتخفيفشان چارهاي پيدا كند و مرد جواني را از شدت شيدايي به قاتلي بيرحم تبديل ميكنند. تار موهايي كه ما حتي نميبينيمشان، خواب را در ساعت سه صبح از چشمان مرد جواني ميربايند.
هيچ دريافت مطلق و متفقالقولي از واقعيات جهان وجود ندارد. بيربط نيست كه گفتهاند جهان، سراسر وهم است.