• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4534 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۱ آذر

روايت اول

غلامرضا طريقي

كلاهش را برداشت، با انگشت‌هاي كج‌شده‌اش كه هر كدام قدر دو انگشت در مساحت دست جا مي‌گرفتند خاكش را تكاند و گذاشت روي سرش، روي موهاي سفيدي كه انگار قرن‌هاست سفيدند. بعد حين تكان دادن كلاه گفت:

«مي‌دونم! اما چي‌كار مي‌تونم بكنم ارباب»

گفتم: «اينقدر به من نگو ارباب مش‌ نصرت»

گفت: «چشم ارباب» و بعد با شيطنتي در چشم‌هاي كم‌سويش كه در محاصره چروك‌هاي صورتش بي‌جان‌تر به نظر مي‌آمدند، ادامه داد: «اربابي ديگه، همين‌كه پاهات سالمه و مي‌توني راه بري اربابي. ارباب كس ديگه‌اي هم كه نباشي ارباب بدن خودت هستي».

حسرتي كه موقع گفتن اين جمله از ميان لب‌هايش سُر خورد، پاشيد روي پاهاي من و بعد برگشت به طرف پاهاي خودش كه به زورِ دست تكان مي‌خورد. فلج نبود اما لولاي زانوهاي او كه در پنجاه سالگي صد ساله به نظر مي‌آمد تاب صاف ماندن نداشت. مثل ني ‌نوشابه‌اي كه از وسط تا شده باشد خود به خود خم مي‌شد و مي‌افتاد.

گفتم: «هيچ چاره‌اي نداره؟ يعني هر كس كه مثل تو بره روي نخل و خرما بچينه بايد بعدا پاهاش رو از دست بده؟»

گفت: «نه كاكا! راه ماه نداره. حالا ممكنه يكي مراقبت كنه دو سال ديرتر زانوهاش خراب بشه اما خونه آخرش همينه كه مي‌بيني. فشاري كه بالاي نخل واسه صاف وايستادن به پات مي‌آري كاسه زانوت رو خراب مي‌كنه.»

گفتم: «لابد تو اين چند سال اونقدري درآوردي كه به يك جا نشستن الانش بي‌ارزه»

خنديد و گفت: «نه ارباب» و بعد بلافاصله گفت: «نه كاكا، همين خونه خرابه است كه مي‌بيني. زندگيمم الان همينه كه خودم رو روي زمين بكشونم تا دم در بشينم كه دلم نتركه. تا وقتي كه مسعود غروب برگرده و ببرتم خونه».

گفتم: «خب تو كه مي‌بيني چه به روز خودت اومده، چرا ديگه مسعود رو مي‌فرستي بره نخل‌بُر. اونم چند سال ديگه مثل خودت فلج مي‌شه مگه چند سالشه؟»

دستش را دوباره برد طرف كلاهش. كمي كلاه را روي سرش جابه‌جا كرد و گفت: «گمونم بيست سالش شده باشه، نفرستمش چي‌كار كنم؟ اصلا من نمي‌فرستمش كه! خودش مي‌ره. كار ديگه‌اي مگه مي‌تونه بكنه؟»

چشم‌هايش را چرخاند به طرف خورشيد كه داشت آن طرف رودخانه دست و پايش را جمع مي‌كرد تا برود پشت كوه، بعد پيش از آنكه من بتوانم يك دل سير آخرين رمق آفتاب را در چشم‌هايش ببينم بغضش را فروخورد و گفت:

«همين رودخونه كه الان آب نداره، اگر مي‌دونست راهش به طرف باتلاقه مي‌تونست راه خودش رو كج كنه؟ نه! دونستن اينكه آخرش لجن مي‌شه هم نمي‌تونست مسيرش رو عوض كنه. مگه اينكه يه آدم ديگه بياد و فكري واسه رودخونه بكنه. مام مثل همين رودخونه‌ايم. مي‌دونيم ولي كاري ازمون برنمي‌آد».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون