گنجشكها، گنجشكها، امان از آن گنجشكها كه جيكجيكشان ولم نميكند
شيرينسو
محمد اكبري
تو اول زورت را بزن، خوب كه خالي شدي بعد مثل بچه آدم حرف بزنيم شايد دو كلمه از آن دربيايد و گشايشي شود. البته اگر اين گنجشكها بگذارند، مدام توي سرم هستند، جيكجيكشان اعصاب خرد ميكند. عارم ميايد طرفشان شليك كنم وگرنه همهشان را به تير ميبستم و خلاص. فكر ميكنم تفنگي كه به طرف گنجشك تير پرتاب ميكند بايد شكست. زور بيخودي زدي و ميزني. همه چيز را از خودم بپرس سرهنگ، ميگذارم كف دستت، يك كلمه هم كم و زياد نميكنم، نامردم اگر اين كار را بكنم، نميكنم، امتحان كن. آن متولي ديوانه اسمش چي بود؟ آها، ياد آوردم، حسين قشنگ، خيلي داستانها ميتواند سوار كند و بگويد پدرنامرد! اه اين گنجشكها توي آگاهي كرج هم هستند و ولكن نيستند، يكبند جيكجيك ميكنند. يعني هيچ چارهاي ندارند اين حيوانكيها. بگو حسين قشنگ، آن تو بودي كه ميگويي مُك شصت ميليون توي ضريح بود؟ با چه جراتي دروغ ميزني پدرصلواتي بيپدر. چهار نفري دقيق شمرديم و بينمان تقسيم كرديم، شانزده ميليون و سيصد و پنجاه و پنج هزار و ششصد و پنجاه يك تومان مُك. نه يك قران كمتر نه يك قران بيشتر. سه بار يا چهار بار شمرديم، با برادرهام، من، كريم، عباس و برادر كوچكم. پول نداشتيم. تيرمان سرِ آن موسسه اعتباري به سنگ خورده بود. موسسه چيچي بود؟ نميداني سرهنگ؟ ميداني. نه گمان نكنم بداني، حتي قدِ گنجشكهاي بالاي اين سقف. لاي آجرهاي بيبي هم لانه كرده بودند. چقدر ذوق كرديم، بال درآورده بوديم، عين گنجشكها ميپريديم. خوب بود ميرفتيم ماشين يك بدبختي را ميزديم يا خانه يكي بدبختتر را يا موبايل يكي را يا كيف يك زن را؟ هان تو بگو، ميشد؟ نميشد كه! اينها كه ميبيني كيفزنها را ميزنند ...اند، دور از شما. اين هم شد كار؟ يكي ديگر را بدبخت كنيم بكنيمش لنگه خودمان. مردك ميگويد شصت ميليون در سكوت شب بردند. غلط ميكند. گنجشكها ميخواستند آسمان را سوراخ كنند. با چه متري دروغ ميزند نميدانم به والله. تو آن تو بودي آن وقت شب؟ ساعت از يك گذشته بود. بيست و دو تا دوربين از كار انداختم، يك دوربين را نديدم. بايد حواسم باشد اين دفعه فلجش كنم. دستكش دستم بود، از اين بابت مطمئن بودم سرهنگ. فقط آخ آخ چه جوري دوربينِ پشت مهتابي را نديدم، هماني كه عكس انداخت. سابقه داشتم، سه سوت عكسم درآمد. چه كار ميتوانستم بكنم؟ سرم بيكلاه ماند سرِ آن موسسه اعتباري. به ما نيامده بانك زدن. توي نفت شنا ميكنيم سرهنگ. ميشنوي؟ پول نفت هم توي بانك است. يك بار هم قسمت ما نشد. چند بار ديگر هم به بيبي سر زده بودم، دوربين نبود انگاري. تو بگو سرهنگ چرا نديدمش؟ هان؟ از من بعيد بود. رك و راستم سرهنگ، هر چه ميخواهي بپرس ميگويم. تو ولي الكي زور ميزني. زورت را بزن. بهم پيكنيك آويزان كن، كابل بزن پشتم، ناخنم را بكش، حسابي زور بزن ولي اين خروس تخم نميگذارد برايت، تخم گذاشتن كار مرغ است. بعدش همه چيز را ميفهمي، خواهم گفت، نترس سرهنگ. حسين قشنگ يك چيزي ميگويد اللهبختكي. شصت ميليون! مرتيكه بيپدر ديوانه است، درست مثل گنجشكهاي پشت اين دريچه. سرهنگ راستي تو با چه جراتي ميگويي متولي خانزاده است و هفتپارچه آبادي داشته جدش و دروغ نميزند. خانزاده دروغ نميزند؟ تو هم كه گير دادي به دو، سه تا تفنگي كه توي خانهمان يافتي. خوب همه اسلحه دارند. تو نداري؟ متولي ندارد؟ بيا صدتا برايت جور ميكنم. كلاش، ژ۳، حتي طارق. وقتي وارد صحن بيبي شدم، گنجشكها جيك جيك ميكردند. اول با چند تكه گوشت كه لايش مواد گذاشته بودم، سگها را همان پشت ديوار قبرستان خواباندم زمين. بعد نوبت نگهبانها بود. توي اتاقكشان بودند از زور سرما. از تاريكي ديدمشان، نشسته بودند به ورقبازي. از سوراخ در بيهوشي پاشاندم. چهار نفري آمده بوديم سروقتِ بيبي. آن شب ظلمات بود، توي آسمان نه ستاره بود نه ماه، فقط باد بود و جيكجيك گنجشك. باد ميخواست زمين و زمان را به هم بكوباند. با آهو يككله جاده را تازانده بودم. پيرمرد نفسش چاق چاق بود. توي راه يك عطسه هم نكرد. پيرمرد؟ آهو را ميگويم ديگر. پيرمرد نگو، بگو رخش. بيبي زير ضريح معصوم و آرام خوابيده بود. بهش احترام كردم، ضريح را بوسيدم، اذن خواستم. بعد چهار نفري ضريح را چپه كرديم. خيلي سنگين بود، آنقدر كه نگو. انگار 10 نفر نشسته بودند رويش. پولها را ريختيم توي گوني. متولي ديوانه است، بعد ميگويد خانزاده است. هه! شصت ميليون. ريشحنايي! پيشانياش رد مهر دارد. تو بگو، ميشود با نماز جا بيفتد روي پيشاني آدم؟ هي زل نزن توي چشمم سرهنگ، يك چيزي بگو. كف كردم از بس فك زدم. يك چكه آب بده لااقل. با اجازه. بفرما. لعنت بر يزيد، سلام بر حسين. به به! دماوند عجب آبي دارد. سرهنگ سيگار نداري يكي آتش كنم؟ نه كه فكر كني، نه، اهل هيچ چي نيستم، نه ترياك، نه شيشه، نه مشروب، فقط گاهگداري چند نخ سيگار، آن هم وقتِ كار. همين. داشتم چي ميگفتم؟ آهان، سايه درختهاي كاجِ توي صحن، از پنجره دراز شده بود روي ضريح و انگاري هزار برابر سنگينترش كرده بود. زور رستم ميخواست تكان دادنش. تمام دوربينها را كور كرديم الا دوربين پشت مهتابي را. اين دفعه يادم باشد تمام دوربينها را كور كنم. چقدر خوشحال شدم، انگاري كفش نو پوشيده بودم. بيپير! آخ اگر سرقتِ موسسه اعتباري نبود توي پروندهام. به ما نيامده زدنِ اين جور جاها. اينجاها را بايد با اختلاس زد. لااقل يك چيزي بگو سرهنگ، زبان كه داري مرد. آنجا را يك شب زودتر سوراخ ميكردم كلي دشت ميكردم. قسمت نبود انگاري سرهنگ. شايد خدا نخواست، شايد روزي ما توي صحنِ بيبي بود و نميدانستيم. چندين بار پيش از اين هم آمديم پيش بيبي. هيچ وقت دست خالي نگذاشتمان. بيبي خودش هم ميداند سرهنگ. تو بگو پول چه به كار بيبي ميآيد؟ كجا را ميخواهد آباد كند يا خراب؟ قبرِ زير پايش از 200 ميليون بالاست. خوب بود ماشين يك بدبخت را ميبرديم كه با وام و هزار بدبختي و قرض و قوله جور كرده و يكي ديگر را مثل خودمان به خاك سياه مينشانديم؟ كيف و موبايل زدن كار ما نيست، كهير ميزنيم از اين كارها. يك شب اگر زودتر رفته بوديم، خلاص بود، بارمان را بسته بوديم. كلي زحمت كشيديم. عرق ريختنمان را نديدي. سه شبانهروز فقط كنديم، سوراخ كرديم، تا رسيديم به مخزن. خوب گوش ميكني سرهنگ يا تو چرتي؟ به اين وقت بيداري نكند عادت نداري؟ نكند از آنهايي كه ده نشده يكوري ميافتند و تا صبح خرخر ميكنند؟ بهت نميآيد. همين وقتها بود كه رسيديم به مخزن. گنجشكها جيك جيك ميكردند. اسلحه پرِ كمرم بود، از روي پيراهن حسش كردم. بيتفنگ كار كردن يك جوري است سرهنگ، آدم چندشش ميشود. خواب نيستي كه؟ خواب نباشي حرف بزنم باز فردا بگويي تكرار كن. گفته باشم حوصله ندارمها. فردا ديگر حرف نميزنم؛ اعصابش نيست يك حرف را دو بار تكرار كنم. كجا بودم؟ آها. آقاي ما كه باشي، يك دستگاهي آمده با آب كار ميكند و برق. بيصدا سنگ را دو نيم ميكند. بهآني از اين سرِ فولاد ميرود آن سرش. گذاشتمش روي مخزن. فولاد نرم شد زير تيزي آب. يك سوراخي كندم بر فولاد تاريخي. به قاعده رفت و برگشتِ يك شاه. ما گشنهها را چه به اين جور جاها؟ اما اي دل غافل! هيچ نبود. خالي خالي. همان لحظه گفتم دخيلتم يا بيبي! هر وقت آمدم، وقت و بيوقت، دستخالي نرفتم و اين بار هم نميروم. بيبي بينصيب نميگذاردمان و نگذاشت. تقصير خودم بود. آن دوربين پشت مهتابي را بايد كور ميكردم، نكردم. حواسم را گنجشكها پرت كرده بودند. اين به بيبي مربوط نميشود، تقصير او نيست. خودم حواسم نبود. خواب كه نيستي؟ با اجازه يك سيگار ديگر از پاكت سيگارت كف دستم تكاندم. سرهنگ از اين سيگار نكش. مسيرم اگر اين طرفي خورد يك بُكس سيگار برايت ميآورم. تنباكويش تازه تازه است، بچهها از باكو آوردن. اين سيگار را بهت انداختن، طعم كاه ميدهد، خيلي مانده تو انبار لِنج، بوي نمك دريا ميدهد. كجا بوديم؟ آهان. دست از پا درازتر آمديم بيرون. حالمان گرفته شد. خدا!اي خدا! به عرق ريختنمان نگاه كردي؟ به زحمتمان؟ لابد نگاه نكردي. بيبي قربان جدت بروم، هميشه كارگشايي. يككله رانندگي كردم طرف كرج. باد ميخواست همه چيز را بكند و تار و مار كند جز گنجشكها را. درختان سايهشان دراز شده بود تا جاده اصلي و هي خم و راست ميشدند، انگاري به بيبي تعظيم ميكردند.