يادت هست؛ تو كتاب ميخواندي گلي و من تو را ميخواندم
گلي
محسن زهتابي
خانه مادربزرگ هميشه دور بود، هميشه، هميشه... اما شوق ديدار تو اين دوري را برايم نزديك نزديك ميكرد. ميآمدم روي پلكانهاي خانه مادر بزرگ ميايستادم و از شكاف خطي روي ديوار خانهها، ميديدمت لباس پهن ميكردي روي طناب، اينسوي حياط خانهتان تا آنسو را بند بسته بوديد، از سمت خانه مادربزرگ من شروع ميكردي، آستيندارها و پاچهدارها را نزديك خانه مادربزرگ آويز ميكردي و آنها كه نبايد ديده ميشد را آنطرف، رها درون حياط ليلي ميزدي. غافل بودي از دو چشم بيقرار كه از شكاف ديوار تو را ميپايد.
وقتي كتاب ميخواندي بلندبلند ميخواندي انگار واژها در حال فرارند و تو هي بايد بلندتر آنها را تكرار كني تا سرجايشان بنشينند. وقت راه رفتن، بيشتر اطراف دو درخت كنار ديوارها بودي، ديدنت سختتر ميشد، تو كتاب ميخواندي گلي و من تو را ميخواندم. تو زيبايي بودي كه براي راه رفتن در حياط مجوز از خيابان دلم گرفته بودي، ميخوابيدي گاهي اوقات در كناره دو ديوار حياطتان، روي آن گليم با عروسك خزدارت و من كه ميديدمت و آرزو ميكردم كه مرا خواب ببيني، از خانه شما صداي راديو ميآمد، يك صداي بهشتي كه ميخواند: عروسك جون فدات شم تو هم قلبت شكسته، چقدر خوب حرف دلم را ميخواند، انگار حال مرا ميدانست. اين روزهايم بود، اگر بودي همين بود، اگر نه به شمعدانيها خيره بودم و صداي راديو، بعدش مدرسه، دوباره خانه مادربزرگ، دوباره تو، دوباره شمعدانيها، دوباره دخيل عشق.
درون مدرسه، هر روز توبيخ، هر روز كتك، هيچوقت تكليف انجام نميدادم اما تو هميشه شاگرد ممتاز بودي، ولي يكسال بالاتر از من، پدرم ميگفت مرد بايد يك سر و گردن از زنش بالاتر باشد حتي تحصيلات و البته مهمتر از همه سنوسال... نديده بود كه پسرش خال كنار لپت را ميپرستيد. پسرش دوست داشت تو بالاتر باشي، فرشته باشي، تكليف انجام ندهد اما تو را ببيند و خسته از ديدن سيماي رويت شب به خانه برود و دوباره بخوابد. شام هم نخورد، فقط هواي تو را مزهمزه كند، شب سراسر به عشق تو بخوابد و به تو فكر كند، فكر وقتي كه دستهاي خود را گرفتهايم و من فشار ميدهم دستت را و تو دردت ميگيرد، ميگويي ميخواهي زودتر راهنمايي را تمام كني. اما من مخالفم ميگويم بايد يكسال درجا بزني تا من برسم بهت و تو مجبور شوي قبول كني و بگويي چشم آقا، آخ كه آقا گفتنت مرا ميبرد به آسمان، بعد هم ميگويي از رنگ آبي خوشت ميآيد من بال در ميآورم چون فقط يك پيراهن نو دارم و آن هم رنگش آبي است.
دبيرستان، ديگر با لباس فرم به مدرسهام نميفرستادند هرچه دوست داشتم ميپوشيدم، خوشحال بودم از اينكه مرد شدهام، همان سالها بود كه برايتان از تهران مهمان آمد. من اول دبيرستان بودم و تو دوم، آن پسره كه آمده بود خانهتان فكر ميكنم سوم نظري بود هر روز با تو در حياط خانهتان قدم ميزد، غلط ميكرد، همان روز اول با شهروز توي كوچه، همان كوچه قهر و آشتي سر محل از پشت و جلوش در آمديم تا ميخورد زديمش اما بدتر كرد. لشكر كشيدم، گفتم:
- گلي مال منه، بد ميبيني دورورش پِر بخوري.
بعد هم سپردمش دست بچهها، بيشرف با اينكه سر و صورتش پر از كبودي بود توبه كه نكرد هيچ، بدتر هم كرد ... ميخنديدي، طاقت نياوردم محكم كوبيدم به ديوار، تا سه روز دستم رعشه داشت، روز آخر زير درخت نارنج ماچت كرد، سرخ شدي، فرياد زدم: «خدا». ديدي، فرار كردي درون خانه، آن كثافت هم ميخنديد، درست زل زده بود به چشمهايم. شب مهمانهايتان رفتند. فردايش وقتي مرا ديدي سرت را پايين انداختي، چهار روز غذا نخوردم. جنگير بالاي سرم آوردند ولي من فقط ميگفتم: گلي... گلي ... گلي...
ديگر دوست نداشتم ببينمت، اما فكرم، ذكرم، درسم تو بودي شبها خواب ميديدم، به تكرار كه تو كنارم دراز كشيدهاي، موهايت را با سر انگشت دست كنار ميزني لبخند ميزني و من ميخواهم برايت اشك بريزم، دوباره ميخندي چشمهايم را روي هم نميگذارم شايد تو بروي و من نبينم اما اشك هربار حايل من و تو ميشد. وقتي چشم باز ميكردم ميديدم يك مرد سبيلو تو را گرفته و ميبرد و تو با چشماني اشكبار مرا ميپايي، عروسك خزدارت را سوي من مياندازي سرت را برميگرداني...
بلند ميشدم، مينشستم درون رختخواب و صداي قليان خوارزمشاهي آقاجان طنين ميافكند. بعد هم صداي مادربزرگ كه آمده است خانه ما و ميگويد:
- گلي را ميخواهند شوهرش بدهند.
هزاربار، هزاربار اين خواب را ديدم و هزار هزاربار ترسيدم، آخر من چشمان درشت و سياهت را نميخواستم از دست بدهم، باور كن حتي وقتي ميشنيدم سرت درد ميكرده است امروز، شب طبيب بود كه بالاي سرم ميگفت در تب داغ ميسوزم.
گلي جان، بانو، ديگر صدايت هم زمين زير پايم را به زلزله ميانداخت، چندبار آمدم بگويم دوستت دارم، نشد، تو محلم ندادي، ميدانستي ميخواهمت اما به كوچه علي چپ ميرفتي، همانبار هم كه دبيرستانيها را بردند اردو تو تمام روز را در دشت ميدويدي و نگين دخترها بودي، جليقه به تن داشتي و شليته به پا، همان دامن بلند قشقايي را ميگويم، همان كه به رنگ قرمز بود با گلهاي درشت پر چين و بلند، وقته چرخش همچون گلي رسيده پهن ميشد، زيبا بودي، بلند بلند حرف ميزدي، همه بچههاي كلاس ما جمع شدند تا سر معلم و ناظم را گرم كنند، به خاطر من، تا بتوانم سمت دخترها بيايم، آمدم با شما قاطي شوم راهم نداديد، از هميشه بيشتر تو مخالف بودي، دلم شكست همان شب نوشتم:
«ديگر غرق شدهام در زندگي، زندگي فرصت نميدهد، نميدهد مجالي براي پيدا كردن جايي در كنج دل ديگران، ديگران هم نميآيند تا تو را ببرند به كنج غمكدههاشان، غمكدههاشان را طاعون زده، زده افسوس به چشمهاشان، چشمهاشان كه مرا دور ميكنند از ايشان، ايشان زندگي را چه ميدانند، چه ميدانند خستهام، خستهام از سالهاي كودكي و جواني، جواني هم دارد مرا پير ميكند، ميكند روزم را شب، شب را روز، روز هم ميگذرد، ميگذرد از جلوي چشمم، چشمم ديگر تجربهگر ديوانه دنياست، دنياست گلي براي من. »
ميدانستم بزرگتر ميشويم من ميشوم صاحب حجره بابا و تو هم حتما در خانه ميماندي همان خانه كنار خانه مادربزرگ، دوست داشتم توفان بزند، طاعون بزند، سيل بزند خانهها و آدمها را ببرد و من و تو بدون هيچ وسيلهاي در شهر سكوت برسيم به هم، از بيپناهي پناه تو باشم شبها بالاي سرت بيدار بمانم و با خز برايت عروسك بسازم. كنج ديوار خانه شما همان گليم كوچك را پهن كنم و بعد بگويم: فرشته مني، كنار لپت را ببوسم و ديگر كسي فرياد نزند: خدا و تو فرار كني و من مجبور باشم بروم از خانهتان، صداي پايي هم نخواهد آمد از سركوچه كه من و تو قند توي دلمان آب شود يا مرد سبيلو كه تو را از من جدا كند و بعدش عروسك خزدارت بشود دنياي من.
گلي جانم چرا بايد تو بزرگتر باشي، باش، ولي براي پدرم نباش، چرا بايد دانشگاه بروي، برو ولي براي مادرم يك خانهدار باش، چرا بايد خانوادهات پولدار باشد. بگذار باشد ولي تو را به خدا بگو براي اهل بيت خانه پدرم نباشد، تا شاخهنبات به خانهتان بياورند، حنابندانت كنند، شيرينيام را بخوري، پول حنا گرفته در ميان دستانمان بفشرند. قند بسابند و بگويند گلي رفته است گلي بچيند و تو با دستهگل سرخ و زيبايت لبخندي به من و پلك بزني، ديگر صداي مادربزرگ ميان قلقل قليان آقاجان نپيچد كه گلي را ميخواهند شوهرش بدهند، نه هرگز... هرگز...
بانويم ديروز با پيراهن آبي آمدم جلوي دانشگاه ديدم چطور با همه ميخنديدي، خنديدم، عشق تنها در لبخند تو بود. اما وقتي به خانه رفتم وقتي شنيدم، زار زدم، سرم را به شيشه كوبيدم، فغان كردم به مادربزرگ كه نگو دلم را نتركان، جِر نده، نگو ميخواهند گلي را شوهر بدهند نگو، به پاي مادر افتادم زالو شدم به جگرش كه بايد دستش را توي دستم بگذاري، گفتم تا فردا درمان دردم ميكنيد وگرنه با شيشههاي همين قليان ميميرم. رفتي، به خانه شوهر رفتي، رگ زدم و نوشتم:
بگذار اين آسمان و زمين خاكستري راه رستگاريام باشد، كعبهام باشد تا راه بگشايم و افسوس تو را نخورم. به روشنان صبحگاهان خشك و برهوت بيابان سوگند، هميشه قدم زدن زير باران را در خيالم با تو پروراندم. افسوس در خيالم نيز نيامدي همراهيام.