پايان يك دوران
ناديا فغاني جديدي
خواب و رويا يكي از راههاي كمنظير دستيابي روانكاوان به اعماق ناخودآگاه آدمي است. ماده خامي كه ذهن انسان در بدويترين حالت خود پديد آورده و در اختيار جستوجوگران معنا قرار ميدهد. در جلسات روانكاوي و تحليل رويا، خوابهاي مراجعان در باره دوران خردسالي و كودكي مورد تجزيه و تحليل قرار ميگيرند و دنياي غريبي از تجربيات و انباشتههاي قديمي را آشكار ميكنند. آنچه كه در خوابهاي ما حضور دارد، تهنشين و چكيده تجربيات روزانهاي است كه آنچنان عميق، پرمعنا و گاه دردناك بودهاند كه خودآگاه ما توانايي رودررو شدن با آنها را نداشته و لاجرم آنها را به حيطه ناخودآگاه فرستاده تا با آنها دست و پنجه نرم كند. ناخودآگاه هم با اين مواد خام، سناريوي خوابهاي ما را مينويسد و شبها در سينماي تكنفره خواب و رويا به روي پرده نقرهاي ذهنمان ميفرستد.
كرونا براي همه ما تجربه عجيبي بوده و هست. مجموعه گوناگوني از حسها و هيجانها در ما برانگيخته كه خيليهايشان تا به حال اينقدر برايمان نزديك و عيني نبودهاند. هميشه ميگفتيم و ميشنيديم كه مرگ از رگ گردن به ما نزديكتر است، اما تجربه سهمگين مرگهايي كه در اين يكي دو ماه از دور و نزديك بر سرمان هوار شدهاند، چيزي بوده كه در خواب هم نميديدهايم. بارها و بارها داستانهاي آخرالزماني خوانده بوديم كه از شيوع وبا و طاعون و آنفلوآنزا گفته بودند، شمايل عجيب طبيبان دوران طاعون را با آن ماسكهاي وهمانگيز منقاردار در عكسها و فيلمها ديده بوديم و هميشه فكر ميكرديم هزار هزار سال نوري از چنين شرايطي فاصله داريم.
به خواب هم نميديديم لباسهايي كه به قامت فضانوردان ديده بوديم لباس كادر درمان بشوند و بيخ گوشمان در بيمارستانها آدمها دست و پاي دايم بزنند و جان بدهند.
تا دو هفته پيش، هر بار كه اينور و آنور ميخواندم كه ما ديگر آدمهاي قبل از كرونا نخواهيم شد، در احوالات شخصي خودم غور ميكردم و سعي ميكردم با كنكاش در اعماق وجود خودم ببينم كه آيا اين گزاره در باره شخص من صدق ميكند يا نه. تا دو هفته پيش چندان مطمئن نبودم كه دوران پاندمي با همه سختي و مهابتش از من آدم ديگري ساخته باشد. دشواريها و ترسها هنوز در من رسوب نكرده بودند. شبها كه ميخوابيدم هنوز خوابهايم به كرونا آلوده نبودند. بيدغدغه در خيابانها قدم ميزدم، در كافه محبوبم قهوه سفارش ميدادم و با پسرك خندهرويي كه قهوهام را ميآورد خوش و بش ميكردم. رفقايم را در آغوش ميكشيدم و بدون ماسك خيابان انقلاب را بالا و پايين ميكردم.
ده دوازده روز پيش اما، خواب متروي هفتتير را ديدم. شلوغ بود و وقتي خواستم كارت بزنم حواسم بود كه بعدش با اسپري الكلي كارتم را ضدعفوني كنم. چند نفر كنار گيت ورودي ايستاده بودند و به ماسكم ايراد گرفتند و ماسك بهتري دادند تا روي صورتم بزنم. زير ماسك جديد نفسم خوب بالا نميآمد و مضطرب و ترسيده سعي داشتم فاصله امن را با بقيه رعايت كنم.
از خواب كه بيدار شدم حس بد ترس و خفگي هنوز با من بود. كرونا ديگر به اعماق ناخودآگاهم هم نفوذ كرده بود. همانجا فهميدم كه من ديگر آن آدم قبل از پاندمي نخواهم شد.