• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4629 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۴ ارديبهشت

روز شصت و هشتم

شرمين نادري

چند روز تب داشتم، تب تند و غريبي بود كه مثل پرنده‌اي بي‌هوا مي‌نشست پاي ديوار خانه و آوازهاي بدصدا مي‌خواند و شب و نصفه شب خواب از سرم مي‌پراند، به دوست پزشكي پيام دادم كه يعني گرفتم؟ گفت شايد و بعد گفت صبر كن و منتظر باقي علايم باش. در انتظار و خستگي بي‌تمامي كه افتاده بود به جانم، شروع كردم به سختي راه رفتن دور خانه و حياط و نگاه كردن به پرنده‌ها و درخت‌ها كه كم‌كم سبز مي‌شدند و جان مي‌گرفتند و مثل جوجه‌هاي كوچك چندروزه تشنه مي‌شدند و ديگر به آب باران قناعت نمي‌كردند. من اما با كمر خم‌ شده و درد غريبي كه گردنم را مي‌فشرد به حياط مي‌رفتم و به درخت‌ها مي‌رسيدم و بعد نفس گرفته به اتاق مي‌آمدم و مي‌نشستم و با خودم فكر مي‌كردم پس پيري اين طوري است. درد كمر و دست‌وپا و نفس و خستگي اين طوري است، نديدن پرنده‌ها و نشنيدن صداي‌شان اين طوري است، تنهايي و نشستن توي خانه و چشم به درماندن اين طوري است. بعد اما يادم مي‌افتاد به آن پيرزن قشنگي كه وقت‌هايي كه هوا خوب بود توي كوچه‌مان راه مي‌رفت، عين عصا بود، خم خم و البته عصايش را جوري محكم به زمين مي‌زد كه هيچ‌كس نمي‌توانست نبيندش و نشناسدش. من كه بارها ديده بودمش و عاشق راه رفتنش بودم، جوري كه به گل‌ها و برگ‌ها نگاه مي‌كرد انگار در عمرش هرگز برگي نديده بوده است. يادم افتاد يك‌بار پشت سرش مدتي راه رفتم، دلم مي‌خواست ببينم چه كار مي‌كند، چقدر طول مي‌كشد كه برسد به مغازه شيريني‌فروشي سر كوچه يا چه مي‌دانم خشكشويي، آدم‌ها را چطوري نگاه مي‌كند و از خيابان چطور مي‌گذرد. زن اما شاد مي‌رفت، لرزان و شاد و درست مثل كسي كه از مرگ جسته عاشق زندگي بود، خودم ديدم چطور به تن درخت‌ها دست مي‌كشيد، چطور با پاي دردناكش از پله پياده‌رو پايين مي‌رفت و چطور با گربه‌ها حرف مي‌زد انگار آخرين باري باشد كه در زندگي‌اش گربه مي‌بيند يا شايد هم اولين بار، نمي‌دانم. خودم ديدم چطور با شادي به ميوه‌فروش سر كوچه سلام مي‌كرد يا عصايش را چطور دم ميوه‌فروشي مي‌گذاشت كه روي صندلي بنشيند و مردم را نگاه كند و چطور از درد ناي بلند شدن نداشت اما دست برنمي‌داشت از زندگي كردن. اين روزها خبري ندارم از پيرزن همسايه، خبر ندارم كه آيا از اين روزهاي غريب جان سالم به دربرده يا نه نمي‌دانم هنوز عاشق زندگي هست يا نه هنوز دلش مي‌خواهد تمام سيب‌هاي ميوه‌فروشي را دندان بزند يا نه؟ فقط يك چيزي را مي‌دانم، وقتي تب مي‌آيد، وقتي درد به تنت مي‌افتد، وقتي خيال مي‌كني كه مبادا فردا نباشي، همين بودن ساده، همين راه رفتن دور حياط و همين دست زدن به درخت‌ها هم خوش است، اگر پرنده‌ها مثل امروز ديوانه‌وار آواز بهار بخوانند و همه خبرهاي تلخ دنيا در مقابل شنيدن صداي خنده‌هاي بچه‌هاي همسايه در قرنطينه بي‌رنگ و رو شوند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون