بازيهاي گمراهكننده
حسن لطفي
بخشي ازجذابيت فيلمهايي مثل كارآگاه (جوزف ل منكه ويتس) اوج زمستان (آرتور پن) و ترديد (واروژ كريم مسيحي) براي بينندهاي با سليقه من در نقش بازي كردن شخصيتها و بازيهاي گمراهكنندشان است. خصوصا وقتي بازيگر درجه اولي مثل لارنس اوليوير توي فيلم باشد و با بازي قدرتمندش تاثير فيلم را دو چندان كند. يا همچون مري استين برگن در فيلم اوج زمستان با فرو رفتن در قالب شخصيتي ديگر جان سالم از مهلكه بهدر برد. در اينطور مواقعي احساس ميكنم بازي در بازي بازيگران فيلم را سرپاتر و تماشاييتر
كرده است. خصوصا وقتي دچار ابهام و ترديد ميشوي. ابهام و ترديدي كه در دنياي واقعي و در رويارويي با لحظات انساني برايم سخت آزاردهنده است. منظورم لحظاتي است كه فردي دست نياز بهطرفت دراز ميكند و تو نميداني راست ميگويد يا دروغ ! نميداني بايد به خواستهاش تن بدهي و دست به جيب شوي يا راهت را بگيري و بروي. منظورم گدايان و مظلومنمايان توي اتوبوس (قبل از حركت يا توي عوارضيها) و از سفر جاماندگان بي پول جلوي زيارتگاهها و.... نيست. تكليف آنها اگر براي همه هم مشخص نباشد، از فرط تكرار براي خيليها معلوم
شده است. قصدم نمونههاي خاصتر است. نمونههايي كه اين روزها بيشتر به چشم ميآيد. بهطور مثال چند روز قبل سربازي زنگ خانه ما را به صدا در آورد. ژوليده و در هم بود. آنقدر در هم كه از همان نگاه اول و توي صفحه كوچك افاف تصويري هم ميتوانستي متوجه درماندگياش بشوي. بدون مقدمه گفت زن و بچه دارد و نيازمند كمك مالي است. برخلاف هميشه كه متكديان را از همان پشت گوشي جواب ميكردم اين بار دست و دلم لرزيد و گفتم تا جلوي در بروم وحرفهايش را بيشتر بشنوم. توي آسانسور ترديدم
بيشتر شد. ترديدي كه حرفها و بوي تند سيگاري كه از لباس و دهانش بيرون ميزد به نفع دروغگويش از بين رفت. عذرخواهي كردم و در را بستم. در حال بستن صدايش را شنيدم كه ميگفت: چرا ما آدما اينقدر كم به هم اعتماد ميكنيم. او كه رفت دوباره ترديد به جانم افتاد. نميدانم شما در اينچنين موقعيتهايي چه ميكنيد. موقعيتهايي كه نميدانيد كسي كه روبرويتان ايستاده راست ميگويد يا بازيگري است كه نقشي گمراه كننده بازي ميكند.