چوبك و تلاقي فقر و جهل
مثل شوق «زارممد»
به مرگ
ابوالفضل نجيب
نيمه تير ماه مصادف با سالگرد تولد و سالمرگ صادق چوبك از تاثيرگذارترين پيشگامان داستانويسي مدرن در ايران است. چوبك را در كنار بزرگ علوي و صادق هدايت ميتوان نمايندهاي از نسل داستاننويسان مدرن معرفي كرد كه هر كدام به نوعي اوضاع اجتماعي و فرهنگي و سياسي مقطعي از تاريخ معاصر ايران را بازنمايي و به نقد كشيدند. رويكرد انتقادي هدايت به مناسبات سنتي و همزمان رويكرد اجتماعي علوي هر كدام سويههاي متفاوتي از نگرش آرمانگرايانه داستاننويسان ايراني به مناسبات توامان فرهنگي و اجتماعي و سياسي را نمايندگي ميكند. در اين ميان اما رويكرد چوبك به مقوله داستاننويسي از جنس متفاوتي است. مهمترين تفاوت در اين ميان عليرغم انتقادات جدي به نگرش انتزاعي و غيرآرمانگرايانه، سبك و سياق و نگرش منحصر به فرد چوبك به مقوله داستان و جهان داستان و صدالبته جهانبيني چوبك است. آنچه براهني آن را به تعهد فطري تعبير ميكند، التزام به واقعيتي است كه البته نشاني از اهتمام به تغيير ندارد. از اين زاويه ميتوان چوبك را در جرگه معدود داستاننويساني محسوب كرد كه در فضاي آرمانزده و رمانتيسم انقلابي اغلب به منفعل و غيرمتعهد تعبير و شناخته ميشدند.
نگاه او برخلاف اغلب نويسندگان كه به نوعي خبر از زايمان تحولات اجتماعي و سياسي ميدادند، معطوف به فرديت آدمها و بازنمايي سرشت طبيعتگرا و فارغ از طبقه و جايگاه طبقاتي و اجتماعي است. او در شرايطي كه ادبيات ايران يكسره و تحت تاثير دو عامل خارجي يعني گفتمان عدالتخواهانه جهاني و ديگري پوستاندازي جامعه سنتي به سمت مدرنيسم سير ميكرد بياعتنا به فضاي غالب بر روشنفكراني كه اغلب در حوزه شعر و داستان و... مستقيم و غيرمستقيم درگير روح اعتراضي حاكم بر فضاي روشنفكري بودند، خود را بيش از هر چيز ملتزم به ترجمان سرشت حاكم بر فرديت آدمها ميكند. جهان فكري و جهانبيني كه التزام خود را پيش از آنكه به تغيير وضع موجود به تشريح ابعاد وجودي و انگيزهها و زمينههاي شخصيتي معطوف ميكند. واقعيتي كه البته هيچ اهتمام و تلاش و انگيزهاي براي برونرفت از آن متصور نيست.
اين مرزبندي در فضاي سياسي و سياستزده اگرچه برخورنده و ناخوشايند و به واكنش به جهانبيني و جهان فكري چوبك و حتي بر مرزبندي او با جامعه روشنفكري ميانجامد، اما در عين حال ناگزير به تحسين او هستند. داوري براهني را به نوعي ميتوان كاملترين توصيف از شخصيت چوبك چه در قالب يك كنشگر و چه داستاننويس تلقي كرد؛«چوبك به معني اجتماعي و امروزي كلمه روشنفكر نيست و اگر هم باشد قصهنويسي او بر روشنفكرياش سخت ميچربد، اما چوبك به دليل استفاده از تجربه زندگي و گرداندن اين تجربه از منظر عيني و ذهني به متاع ناب قصه منسجم هنري بهترين قصهنويس معاصر است. با اينكه چوبك مقالهاي ننوشته تا صلاي تعهد سر دهد، در بعضي قصههايش چنان به دقت ابعاد زندگي ما را كشف كرده و نشان داده كه بايد درباره او تعهد فطري به قصهنويسي را قبول كرد.»
داوريهاي مشابه درباره چوبك از يك سو بر تواناييهاي فطري او در آفرينش داستان و همزمان مرزبندي ناگزير در زمانهاي دارد كه اساسا قلم زدن در هر حوزه جز با سمپاتي و كنشمندي سياسي چندان كه بايد و شايد ارج و قرب ندارد، از اين رو ستايش چوبك اغلب با لحن نيشدار و گزنده و دوپهلو همراه است. اين درحالي است كه به شهادت آثار او، تا اين زمان هيچ قلمي به قدرت و قوت قلم او قادر به بازنمايي واقعيت فرودستي و فقر و ناگزيري نبوده. كلام سپانلو درباره اين جنبه از قدرت و توان چوبك ميتواند حسن ختامي بر توانمنديهاي منحصر به فرد او باشد:
«چوبك قويترين نويسنده ايراني در نقاشي دقايق و جزييات موضوع است و واقعيت. نفس واقعيت، عريان از انگيزهها و آرمانها. براي چوبك داستان و همين معني هدف اوست.»
اين رويكرد در شرايطي كه نگاه جريان روشنفكري و غالب نويسندگان و شاعران مدرن ما تحت تاثير گفتمان غالب جهاني به نوعيت مناسبات اجتماعي است و خبر از زايمان و پوست انداختن جامعه در حوزههاي سياسي و فرهنگي ميدهد، قابل تامل است. اين پوستاندازي بيش از هر چيز متاثر از دو فاكتور داخلي و جهاني است. اول پوست انداختن جامعه از فضاي فرهنگي و سنتي كه متاثر از آموزههاي اخلاقي و ديني و متاثر از نوقرائتگرايان ديني از دين
به مثابه فرهنگ و هم ايدئولوژي است و دوم متاثر از گفتماني كه جهان را به طغيان و شورش عليه مناسبات تبعيضآميز و تضادهاي طبقاتي سوق ميدهد.
در چنين زمانهاي كه انفعال در قبال شرايط موجود به هزار انگ و اتهام ميانجامد، مقاومت سرسختانه او نشان از التزام و دغدغه او به فلسفه وجودي داستان و هم بر كاملترين و آرمانيترين شكل تجلي داستان حكايت دارد.
چوبك در وضعيتي كه از يكسو نگاه امثال هدايت بر نقد و تغيير مناسبات فرهنگي و ارزشي جامعه تاكيد دارد و همزمان نگاه نويسندگاني كه بر نقد و تغيير مناسبات سياسي به مثابه تنها راهكار برونرفت از وضعيت موجود معطوف است و جملگي اين نگاهها بر سويههاي آرمانگرايانه و چشماندازهاي سياسي و فرهنگي معطوف است، فارغ از اين فضاي ذهني غالب، سرشت انسان فردي را به مثابه يك واقعيت اجتنابناپذير و با بيشترين دقت و تامل و درك روانكاوانه و ميداني به رخ ميكشد.
وضعيتي كه او فارغ از نگاه تنگنظرانه ماركسيستي و همزمان نقادانه به مناسبات سنتي به ترجمان جامعهاي مبادرت ميكند كه در آن انسانها بيش از هر چيز درگير و در اسارت كنشهاي فردي و آنچه به وضعيت انساني تعبير ميشود اصرار ميورزد.
نگاه چوبك بيش از اينكه بر تغيير وضعيت و برانگيختن كنش آرمانگرايانه تاكيد داشته باشد، معطوف به بازنمايي جزيينگرانه و وفادارانه به واقعيت جامعهاي است كه درگير فقر و نابرابري اجتماعي و هم تعصبهاي خشك و آموزههاي سنتگرايانه است. از اين منظر التزام او بيش از آنكه به تغيير اين وضعيت بينجامد به تشريح جزييات و دلايل و زمينههاي طبيعي معطوف است.
به تعبيري، چوبك با توصيف زندگي آدمهايي كه طعمه فقر و بيفرهنگي و تعصب ميشوند به وضع موجود اعتراض ميكند؛ اما از آنجا كه به تكامل جامعه بشري باور ندارد، منادي تغييرناپذيري وضع موجود ميشود. ناتوراليستها غيرانساني بودن اوضاع را يادآوري ميكنند ولي ميگويند كاري نميشود كرد. همين است كه هست، زيرا تقدير و خواستهاي طبيعي و بيولوژيك انسانها چنين ميخواهد. پس فساد ناشي از انسان است و نه از مناسبات اجتماعي.» نتيجه اين بينش بيزاري و نوميدي نويسنده بشردوست از زندگي و بشريت است. از اين رو توصيف مرگ در اشكال گوناگون جاي وسيعي را در داستانهاي چوبك اشغال ميكند. اين درگيري هميشگي ذهني را ميتوان در جايجاي آثار او رديابي كرد.
آنچه اين ذهنيت را در جهانبيني چوبك بيشتر تاملبرانگيز ميكند، تاثيرات ناخواسته او از سرشت تقابلگرايانه براي بقا در جانمايه قوانين هستي است. اين نگاه در رمان «تنگسير» وضوع بيشتري دارد. ناگزيري به بقا از يكسو و تقابل چارهناپذير در عبور از جنبههاي اخلاقي و همزمان ميل دروني به گريز از اين تقدير كه با مرگ رقم ميخورد، مهمترين مولفههاي فكري و جهانبيني چوبك را بازنمايي ميكند.
تصويري كه چوبك به شكل نمادين از نبرد مورچههاي سواري با سوسك در فصل آغازين تنگسير و هم در فصل مخفي شدن زارممد در مغازه آساتور ارمني در جدال موشها بر سر لقمه ماهي زارممد ارايه ميدهد، بيش از هر چيز بر واقعيت وجودي جهاني تاكيد دارد كه سرنوشت انسان فرودست و هم ساير موجودات آن در تقابل با بقا و تلاش براي ماندن رقم ميخورد.
اين دو فصل علاوه بر پيشگوييهاي به اصطلاح پيامبرگونه چوبك بر پروسه انتقامجويي كه به نوعي بر تعميمپذيري جدال تنازعگرايانه مورچهها با سوسك براي بقا تاكيد دارد، جوهره و جهانبيني چوبك را به واقعيت و زندگي و فلسفه آن به رخ ميكشد. در اين فصل چوبك با اشاره به دو كنش دوستانه و خصمانه مورچهها به طرز كنايهآميزي بر سرشت و ناگزيري انسان و تقديري كه بر او حاكم است، اشاره دارد. مقايسه فصل مشاهدات زارممد از نبرد مورچههاي سواري براي مثله كردن سوسك با واگويههاي زارممد هنگام رام كردن ورزاي (گاو سكينه) بر نگاه چوبك به سرشت اين هماني و فطري براي بقا تاكيد دارد.
«زانوهايش را تو بغل گرفت و به مورچهسواري درشتي كه ميكوشيد سوسك نيمه جاني را به دنبال خودش بكشد خيره ماند. گرما كلافهش كرده بود. به هيچ چيز فكر نميكرد. فكرش خوابيده بود. سوسك گنده و سياه و براق بود. قد يك خرما بود. مورچهسواري به جان كندن آن را دنبال خود ميكشيد. هر دم يك جاي آن را ميچسبيد و ول ميكرد و باز ميكشيد. سوسك هنوز رمقي داشت و شاخكهايش تكان ميخورد و مورچه شاخكهايش را گاز ميگرفت و سوسك به پاهايش ميپريد و تنش تكان نميخورد. مورچه هر جاي تن او را به دندانش ميرسيد گاز ميزد و ميكشيد. مورچه حريص و شتابزده و گرسنه بود. يك مورچه سواري ديگر دوان و پرشتاب از راه رسيد و هولكي سوسك را گاز گرفت و طرف خود كشيد. هر دو مورچه به هم پريدند و سوسك بيحال رو زمين خشكش زده بود و محمد به آن نگاه ميكرد و پوست تنش ميسوخت و نميدانست چهكار كند. باز مورچهها به لاشه غش كرده سوسك برگشتند و آن را گاز زدند و رو خاك كشيدنش. دوباره با هم جنگشان شد و سخت به هم افتادند و پيچ و تاب خوردند و بعد يكي از آنها راست ايستاد و تندي افتاد و آن مورچه ديگر چرخ تندي زد و رفت سراغ سوسك. و آن مورچه كه افتاده بود رو زمين تو خودش ميپيچيد و دور خودش حلقه زده بود و با دندانش ته خودش را گاز ميگرفت و تنش كه براق بود خاكي شده بود و نميدانست پا شود و آن مورچه ديگر سوسك را رو زمين ميكشيد و ميبرد. باز هم مورچههاي ديگر اين طرف و آن طرف در تكاپو بودند. هولكي به هم ميرسيدند و شاخكهايشان تو شاخك هم ميرفت و سلام و احوالپرسي ميكردند. يا به هم بد و بيراه ميگفتند و تندي رد ميشدند و محمد نگاه ميكرد و دلش ميخواست از آنجا پا شود و برود دنبال كارش. اما گرما او را پاي درخت خشكانده بود.»
همچنان كه در فصل مخفي شدن زارممد در مغازه آساتور همان وضعيت اين بار در مبارزه موشها براي بقا بار ديگر مورد تاكيد قرار ميگيرد.
«سروكله يك موش گنده كه قد يك بچه گربه بود پيدا شد كه خودش را از لاي صندوقها بيرون كشيد و يكراست و بيپروا، بوكشان به طرف نان و ماهياي كه رو زمين افتاده بود، رفت. محمد تكان نخورد.» معلوم ميشه غير از من اينجا بازم نون خور هس. بلكه امروز آساتور وليمه داده؟ اما اين موش روزاي ديگه چه كار ميكنه؟ چه ميخوره؟ اينجا كه هر روز نون و ماهي نيس. تو بوشهر موش هس كه با گربه دعوا ميكنه و كشتي ميگيره و گربه را فرار ميده.» موش گوشه نان را گاز زد و آن را روي زمين به سوي خودش كشيد. ناگهان دو تا بچه موش و يك موش قهوهاي چرب گنده كه از موش اولي يغورتر بود دور نان و ماهي سبز شدند و به آن حمله كردند. چشمان درشت سرخگونشان تو نور مرده غروب سوسو ميزد. صداي كروچ كروچ دندانشان رو استخوانهاي محمد ميخورد و چندشش ميشد. وقتي آدم رو تو گور ميذارن همينا ميان گوشت تن آدم را به يك چشم به هم زدن ميخورن. اينا كه كوچيكن. موشاي تو قبرستون قد يه گوركن هستن. از اون موشهايي كه به خرمن ميزنن. به نظرم اينا زن و شوورن. اونا هم بچههاشونن. اونا هم مثه من و شهرو دو تا بچه دارن. دلش مالش رفت و چشمهانش همانطور رو موشها افتاده بود.»
چوبك در جايجاي تنگسير اين سرشت نيمهحيواني -نيمهانساني را با زارممد دوره ميكند. نگاه عاطفي او بعد از غلبه خشونت بار بر ورزاي و رام كردن او و در ادامه كشتن و قطع دست خواهر و مادر شيخ تراب بر نوعيت نگاه ناگزير و تقديرگرايانه انسان از ديدگاه چوبك تاكيد دارد. نگاه جزيينگرانه كه بيش از هر چيز در تلاش به نمايش گذاشتن سرشت آدم ناگزير را دارد:
«تبر روي سر پير زن پايين آمد و زن ناليد و شل شد و رو زمين افتاد و فرش اتاق سرخ شد. سپس با يك حركت چالاك، دست زن ديگر كه پشت سرش بود از دور گردن خود باز كرد و او را به دور خود چرخاند و پرتش كرد رو كف اتاق. زن شيونكنان از جايش پا شد و باز به محمد حمله ور شد كه تبر روي قلم دست او نيز فرود آمد و نعره تو گلويش پيچيد و بيهوش نقش بر زمين افتاد.»
آنچه ميتواند نگاه چوبك را به نوعي به منزلت انساني ارتقا دهد، رهايي فردي از وضع موجود است كه تنها با مرگ امكانپذير ميشود.
در تنگسير شوق زارممد به مرگ و حتي وقتي در يكقدمي شهرو و بچهها قرار گرفته و اميد به زندگي در او هر لحظه پررنگتر ميشود، همچنان بروز و ظهور دارد.
«از خودش بدش آمد. خسته شده بود. ته دلش مالش ميرفت. سنگيني تلخي روي دلش فشار ميآورد: كاشكي ميون دريا مرده بودم. چقدر خوبه آدم ميون دريا نفله بشه. اي خدا، اگه اين زن و بچه نبود كار ما به اينجاها نميكشيد. چقده جون سختم. مثه سگ ميمونم. هفتا جون دارم.»
آنچه ميتوان به عصاره و جانمايه نگاه چوبك به منزلت و موقعيت انساني تعبير كرد، در همين نگاه جانسخت خلاصه و محدود ميشود. آنچه منتقدان او برنميتابيدند جانسختي انسانهاي چوبك و توقف و معطوف كردن اين جانسختي تا مرز صيانت از فرديت و درنهايت خانواده بود.
رويكرد چوبك به مقوله داستاننويسي از جنس متفاوتي است. مهمترين تفاوت در اين ميان عليرغم انتقادات جدي به نگرش انتزاعي و غيرآرمانگرايانه، سبك و سياق و نگرش منحصر به فرد چوبك به مقوله داستان و جهان داستان و صدالبته جهانبيني چوبك است. آنچه براهني آن را به تعهد فطري تعبير ميكند، التزام به واقعيتي است كه البته نشاني از اهتمام به تغيير ندارد. از اين زاويه ميتوان چوبك را در جرگه معدود داستاننويساني محسوب كرد كه در فضاي آرمانزده و رمانتيسم انقلابي اغلب به منفعل و غيرمتعهد تعبير و شناخته ميشدند.
تصويري كه چوبك به شكل نمادين از نبرد مورچههاي سواري با سوسك در فصل آغازين تنگسير و هم در فصل مخفي شدن زارممد در مغازه آساتور ارمني در جدال موشها بر سر لقمه ماهي زارممد ارايه ميدهد، بيش از هر چيز بر واقعيت وجودي جهاني تاكيد دارد كه سرنوشت انسان فرودست و هم ساير موجودات آن در تقابل با بقا و تلاش براي ماندن رقم ميخورد.
آنچه ميتواند نگاه چوبك را به نوعي به منزلت انساني ارتقا دهد، رهايي فردي از وضع موجود است كه تنها با مرگ امكانپذير ميشود. در تنگسير شوق زارممد به مرگ و حتي وقتي در يكقدمي شهرو و بچهها قرار گرفته و اميد به زندگي در او هر لحظه پررنگتر ميشود، همچنان بروز و ظهور دارد.